سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

بسم رب الشهدا و الصدیقین...

او فقط 23 سال داشت...درست و همسن و سال خودم..وقتی کنارش ایستادم خوب قد وبالاش را نگاه کردم...با اینکه 23 سال داشت اما خیـــــــــلی بزرگتر از من بود...خیـــــــــلی...

چشمانم دیگر نمی دید...سر بر تابوت سرخش گذاشتم..صدای هق هق گریه هایم بلند شد...مادری کنارم ایستاده بود...شروع کرد به درد دل...

مدام میگفت:"توچرا گریه میکنی؟! من سالهاست منتظر پسرم هستم... همه ی دوستانش آمدند اما او...تو چرا گریه میکنی؟!.."

سوال را مدام در دلم تکرار میکردم و و ناخداگاه صدای هق هق گریه هایم بلندتر میشد!!!نگاه ام به نگاه مادرانه اش گره خورد...خواستم بگویم"من آمده ام تا قول شفاعت بگیرم...آمده ام اینجا تا خود را آماده کنم تا طعم شیرین خواهر شهید ،مادر شهید،همسر شهید بودن را آرزو کنم...آمده ام تا لذت شهادت را درک کنم.. آمده ام رزق شهادت بگیرم... اما...اما چیزی نگفتم ...او خودش از چشمانم خوانده بود..."

مثل همیشه روضه آقا و علی اکبر جوانش آتش به قلبم زد... وصبر و ماصبرک الا بالله... و صبــــــــــر...



نوشته شده در دوشنبه 93 اردیبهشت 15ساعت ساعت 1:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin