سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

درخت غریب نفس عجیبی کشید. احساس می کرد بهتر از هر روز دیگر نفس می کشید و ضربان قلبش منظم تر شده است.

سرش را کمی به سمت راست متمایل کرد و گل قرمز زیبایی را در کنار خود دید. گل تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گلبرگ هایش را تمیز می کرد.درخت نگاهش کرد و پرسید:«اینجا کجاست؟»

گل، زبان درخت غریب را نمی فهمید، نگاه محبت آمیزی کرد و لبخند زد و عطرش در هوا پراکنده شد.

درخت باز هم احساس انرژی کرد و شاخ و برگ هایش رشد کردند. گل هر روز به عطر افشانی خود افتخار می کرد، از این که جانی تازه به همسایه جدیدش می بخشد، احساس قدرت می کرد. درخت بزرگ و بزرگتر شد و سایه خود را روی گل انداخت.

گل بالای سرش را نگاه کرد. دیگر آفتاب را نمی دید، احساس می کرد بدنش درد می کند و گلبرگ هایش دیگر رنگ و عطری ندارند و به خواب رفت، خوابی عمیق و درخت بالا و بالاتر رفت تا به خورشید رسید.

خورشید از آن بالا شاهد تمام اتفاقات بود. با خودش فکر کرد محبت اگر حد و مرزی نداشته و کنترل شده نباشد، جان همه زیبایی های زندگی را می گیرد.

خورشید برای آن که درخت هم به خواب نرود ابر را به آسمان آبی دعوت کرد.

 



نوشته شده در پنج شنبه 88 آبان 14ساعت ساعت 4:21 عصر توسط همرنگ دریا| نظر
طبقه بندی: منبع: روزنامه ایران

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin