سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

22/12/1388

امروز صبح بهمون خبر رسید یکی از برادران مریضه و به خاطر همین ما امروز بر می گردیم ! همه ناراحت شدن . اولش مخالفت کردن ولی بعدش گفتن خودتون رو بزارید جای اون شخص، چه حالی بهتون دست می ده. گفتن فنچک تو که نفوذی داری اون ور زنگ بزن ببین چه خبره؟ زنگ زدم به داداشم. گفت" حالش الان بهتره و آقایون هیچ حرفی از رفتن زودتر از موعد نمی زنن. شما چرا شایعه در آوردید؟" بعد توی اتوبوس هم نظر سنجی کردن که کیا مخالفن که نریم اروند کنار؟ 100 درصد مخالف در اومد... توی اتوبوس ما دموکراسی حاکم بود:دی

رفتیم اروند...همیشه شنیده بودم که اروند تقریبا همیشه نا آرومه(وحشیه)! ولی این بار آروم آروم بود... خیلی آروم... آروم تر از اون چیزی که فکرشو بکنی...رفتیم کنارش نشستیم و راوی برامون حرف زد...

چه حس غریبی داشت...اروند، فاو، شهید، شهادت، غواص و ...

توی اروند بودیم دیدم یکی می گه همرنگ دریا کیه؟ گفتم: منم. گفت: مگه تو فنچ نبودی؟ گفتم :چرا من همرنگ دریا ی فنچم ، حالا چی کار داری کوثر کوثر نجف جان به گوشم؟ گفت بچه های می گن بیا قبله رو تعیین کن...

بعد از اروند رفتیم محمودوند. توی محمودوند همه چیز خیلی عجله ای بود، اصلا نفهمیدم چه جوری زیارت کردم!

از محمودوند که داشتیم می رفیتم دوکوهه یه روحانی اومد و برامون حرف زد. یه تیکه اش خیلی جالب بود. آقای محمدیان داشتن صحبت می کردند. گفتن ما الان چند ساله طلبه ایم . سعی می کنیم خودمونو بشناسم... کوثر وسط حرف حاج آقا یه دفعه گفت: عمو من 5 ساله امه. آقای محمدیان گفت: این بچه 5 سالشه خودشو شناخته ما هنوز خودمونو نشناختیم.همه زدن زیر خنده...حالا قبل اینکه آقای محمدیان شروع کنه به صحبت کردن به کوثر یه شکلات داده بود ساکت بمونه... این کوثر واسه خودش ولی خانومی بود. (توی پست بعدی عکس کوثر رو براتون می زارم)

این شعر رو هم به علاوه شعرهای قشنگه دیگه ای آقای محمدیان برامون خواند. ولی من فقط این یکی رو نوشتم...

اقای راننده خسته نباشی! / توبرای ماها عین داداشی/ آی باریکلا، مشتی ماشا الله/ آقای راننده اخماتو وا کن /از توی آینه به من نگاه کن/ آی باریکلا ، مشتی ماشا الله / (ازاین جا به بعد شعر ریتم تند می شه:دی)آقای راننده تو قول بده به بنده / سال دیگه این موقع ما رو ببری شلمچه...

شب توی حسینه ی حاج همت موندیم. امشب نرفتم گردان تخریب وخیلی پشیمون شدم...

«من هرگز اجازه نمی دهم صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید سید مرتضی آوینی»

23/12/1388

امروز بعد از نماز رفتم سمت ساختمون عمار، واسه خودم خلوت کردم.زینب هم پیشم بود. بعدش زینب رفت بخوابه منم رفتم واسه خودم بگردم. رفتم نمایشگاه ها رو دیدم ... بعد خسته شدم می خواستم برگردم ولی یادم نمی اومد کجا باید برم؟! خلاصه این دوکوهه رو من چند دفعه زیر و رو کردم. رفتم یه جای خیلی قشنگ بود.توی حوض آبش یه مزار شهید گمنام بود. یه کم اون طرف تر یه شهید گمنام دیگه بود که روی قبرش سفره هفت سین درست کرده بودن. خیلی جای قشنگی بود. از همه جا عکس انداختم و دوباره رفتم بیرون... دنبال حسینیه حاج همت می گشتم! داشتم می گشتم که دیدم جلوی در همون جا قشنگه یکی از بچه های خودمون وایستاده و منم رفتم به سمتش و اون رفت داخل. دیدم زینب می گه" تو چرا یه دفعه غیبت زد؟ من اومدم بیرون بگم بیا آماده شو بریم." گفتم" من گم شده بودم" می گفت تو اومدی اینجا عکس گرفتی ... من انقدر به خودم خندیدم... نمی دونم چرا انقدر مخم تعطیل شده بود؟ توی حسینیه حاجی بودم و دنبالش می گشتم؟

بعد صبحانه رفیتم شرهانی... اینجا آخرین جای بود که داشتیم می رفتیم! شنیده بودم هر وقت شهدا از یکی می خوان استقبال کنن توی شرهانی باد می آد. امروز هم باد می امد! ما رو یه جای بردن که هیچ کسی رو نمی بردن یعنی کمتر کاروانی رو می بردن. یه جای بردن که هنوز شهید پیدا می شه... یه جای که فقط از یه مسیر باریک باید عبور کنیم تابرسیم و دور وبرمون پر از مین خنثی نشده بود. توصیف اونجا برام ناممکنه!چون خیلی قشنگ تر از اونی بود که بخوام توصیف کنم...

بعد زیارت عاشورا یکی از آقایون رو جو گرفت؛ 10 دقیقه مونده به اذان شروع کرد به اذان دادن. همه دوستاش بهش می خندیدن...(حیف که اون پستم در مورد کارهای خارق العاده برادران بلاگ تا پلاک رو نوشته بودم و گرنه اینم بهش اضافه می کردم)

توی شرهانی 4تا از بچه های خودمون دیگه از کاروان ما جدا شدن و با خانواده اشون رفتن و همچنین مامان کوثر و کوثر خانم خوشگلمون هم توی دزفول ازمون جدا شدن...

بعد از شرهانی رفتیم دوکوهه. رفتیم برای خداحافظی. رفتیم برای بستن عهد و پیمان. رفتیم قراردادمونو امضاء کنیم...

نمی دونم می تونم به عهدم وفا کنم یا نه؟!

این پایان سفرم بود ولی آغاز راه ام!



نوشته شده در چهارشنبه 88 اسفند 26ساعت ساعت 8:34 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin