سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

سلام

من برگشتم... زیارتم قبول! دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. هر چند که اونجا پیج لاگ داشتیم تا دلمون تنگ نشه ولی وبلاگم یه چیز دیگه است!!!

سفــــــــــــــــــــــــر خیلی خوبی بود... یعنی عالی بود...انشاء الله قسمت بشه یه سفر هم با هم بریم...

وقتی اونجا بودیم خاطرات این 5 روز سفرمو رو نوشتم . ولی گفتم بلاخره این کاغذها می پوسه و از بین می ره. به خاطر همین تصمیم گرفتم اونا رو توی وبم بزارم!

به چند نکته ظریف قبل قرار دادن خاطراتم اشاره کنم :

1ـ دوستان محترم اسم منو رو گذاشتن فنچ ، چون از همه کوچیکتر بودم...

2ـ نصف اتوبوس اسمشون فاطمه یا زهرا بود. هر کسی کم می اورد اسم اون یکی رو بلد نبودمی گفت : زهرا. می دید جواب نمی ده می گفت فاطمه، به احتمال 99 درصد دیگه جواب می داد.به خاطر همین واسه هم اسم انتخاب کردیم که این اسم ها اعم هست از: فنچ(که خودم بودم)، هلو، شکار چی، فرهنگی ، حماسه، تپل، مخ تش (مخ تش همون مخ تش خودمونه، به اسم وبلاگیش صداش می کردیم)، مشهدی و...

3ـ از همه دوستان حلالیت می طلبم. قبل از رفتنم باید این کار رو می کردم ولی به دلیل مراسم کزتیون(همون خونه تکونی خودمون!) و زیر نظر بودن توسط زن تناردیه (مادر گرام رو عرض می کنم) نتونستم خدمت برسم. البته یکی از دوستان پیام رسان این زحمت را متقبل شدن و حلالیت طلبیدن... از همین جا ازشون تشکرهای لازمه را به عمل می اورم...

 

19/12/1388

صبح وقتی رسیدیم حرم امام هیچ کدوم از بچه های اردو نبودن ، جز سه تاشون که از شب اومده بودن توی حرم خوابیده بودن، تا صبح از کاروان جا نمونن. بعد تک تک بچه ها اومدن و راه افتادیم . بگذریم که من هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم و تنها بودم. تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم قم. توی اردوگاه صبحانه خوردیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم و من تنها بودم... قرار بود دوست خواهرم همسفرم بشه... ولی...

وقتی سوار شدم دیدم مریم پیشمه. اون شد همسفر من، از اینجا بود که سفر ما دوتا آغاز شد.

هی بهش می گفتم التماس دعا! می گفت تو داری می ری تو برای من دعا کن ! ولی بهش گفتم: هنوز من اول راهم ولی تو خیلی وقته که با روح بلندت رسیدی!

واسه همه ی اونای که جسمشون جا مونده ولی روحشون پر کشیده و رفته پیش شهدا دعا کنید تا جسمشون به روحشون ملحق بشه!!!

شب به محض اینکه رسیدم دوکوهه وسایلهلمون گذاشتیم و راه افتادیم رفتیم گردان تخریب...

هنوزه که هنوزه نفهیدم این چهار دیواری با دل من چی کار کرد ، که دلم جا موند اونجا!!!

20/12/ 1388

صبح تو حیاط دوکوهه داشتم قدم می زدم که دید یکی برگشته می گه: یادته دیروز اتوبوس ما کنار اتوبوس شما وایستاده بود من پرسیدم شما از کجا اومدید: گفتم: اره یادمه ! دنیا چقدر کوچیکه... گفت" ولی من بلاخره نفهمیدم شماها از کجا اومدید. از سر اتوبوس پرسیدم گفتن اصفهان... از وسط اتوبوس که خودت بودی پرسیدم گفتی از تهران و از ته اتوبوس پرسیدم گفتن قم.بلاخره من نفهمیدم شما از کجا اومدید!" اولش خنده ام گرفته بود. گفتم الان می گه اینا عجب خالی بندهای هستن! گفتم: ما بچه های وب نویسیم که از همه ایران اومدیم. از مشهد و شمال و شیراز و ... هم تازه اومدن. شانس اوردید با اون طرف اتوبوس حرف نزدید وگرنه کلا گیج می شدید.

یه اتفاق جالب دیگه که امروز برام اتفاق افتاد این بود که یکی از دوستای دوران دبیرساتم رو توی دوکوهه دیدم. خیلی خوشحال شدم. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم...

بگذریم ! بریم سراغ اصل مطلب که امروز کجاها رفتیم؟ امروز اول رفتیم فتح المبین ، بعد فکه و دهلاویه و بعدش هم هویزه ...

21/12/1388

امروز روز آقاست! صبح رفیتم سر مزار شهید علم الهدی و نماز رو اونجا خوندیم... بعد هم سر مزار شهید محمد جعفر روز بهانی دعای ندبه رو خوندیم(جهت اطلاع و محض ریا:دی) ... چه دعای ندبه ای بود! نصفشو منو تسنیم خواب بودیم... بعد از دعا راه افتادیم بریم که صبحانه بخوریم ، تسنیم خورشید رو دیده می گه: ببین ماه چقدر قشنگه! من مرده بودم از خنده(قابل توجه تسنیم خانم! دیگه سوتی های منو در نیار... منظورم همون مادره...)... بعد از هویزه رفتیم طلائیه. واقعا عجب طلا یه!

من جنوبمو از یه شهید گرفتم... شهیدی که حتی مزارش رو هم ندیدم...توی طلایه باهاش درد دل کردم! چقدر اروم به حرفام گوش می داد... مریم هم با شهدای طلایه درد دل کرد!

بعد از طلاییه رفتیم شلمچه... توی شلمچه عین بهت زده ها بودم... نمی دونستم اینجا کجاست و من چی کار می کنم؟! واقعا شلمچه کجاست؟! توی شلمچه نیازی به راوی نبود... خود خاک شلمچه باهات حرف می زد... اینجا جای پسر فاطمه توی غروب جمعه خیلی خالی بود...

اصلا نمی تونستم از شلمچه دل بکنم ولی چاره ای نداشتیم جز بازگشت! گفته بودن بعد نماز برگردید، تازه کلی هم بیشتر از وقتمون موندیم اونجا...با زینب اومدیم بیرون... هر چقدر گشتیم اتوبوسمون رو که هیچ ، هیچ کدوم از بچه های اردور رو هم پیدا نمی کردیم...به هر کسی هم زنگ می زدیم نمی گرفت مونده بودیم چی کار کنیم که دیدیم یه نیسان اونجاست که چند نفر با بلند گو بالای اون وایستادن و هر کسی کاوانشو گم کرده صدا می کنن. رفتم و گفتم:" ببخشید آقا می شه بگید بچه های بلاگ تا پلاک بیان اینجا، ما اتوبوسمون رو پیدا نمی کنیم." گفت : چی؟ گفتم: بلاگ تا پلاک ... بلندگو رو گرفت دستش و گفت: "بچه های پلاک تا پلاک ، پلاک تا پلاک، آخه اسم قحط بود!"...  منو زینب نمی دونستیم بخنیدم یا گریه کنیم؟همیشه هر وقت اتوبوس ها رو گم می کردم درکمال ناباوری داداشمو از دور می دیدم و دنبالش می رفتم و پیدا می کردم. این با هیچ اثری از داداشم هم نبود... بعدا ها فهمیدم که داداشم اتفاقا چون می دونست بیشتر بچه ها گم می شن اونجا وایستاده بود ولی من که ندیدمش!

دوباره با زینب شروع کردیم به گشتن... یکی از مسئولین یکی از کاروانها یه بلند گو دستش گرفته بود و می گفت: یه پیر زن گم شده. لطفا هر کسی پیدا کرد به کاروان ما مراجعه کنه. به محض اینکه این مسئول از جلوی ما گذشت یکی دیگه از پشتش اومد گفت: دوتا پیر زن پیدا شده... منو زینب دیگه مرده بودیم از خنده... اینا دیگه کی بودن... خلاصه طی جستجوهای مکرر و خسته کننده اتوبوس ها رو پیدا کردیم و دیدیم هنوز چند نفر نیومدن...خوبه ما پیدا شدیم و گرنه دل و روده ام می ریخت بیرون از بس می خندیدم!

بعد راه افتادیم و رفتیم و توی راه ، این بار به جای بستنی چینی بهمون بستنی ژاپنی دادن... خلاصه ما بستنی اصل نخوردیم!



نوشته شده در چهارشنبه 88 اسفند 26ساعت ساعت 8:37 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin