سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

 

آبجی کوچیکم...

آبجی کوچیکم مثل همیشه سیریش شد که آبجی بیا این شعر رو با هم تمرین کنیم من می خوام حفظ کنم برم توی مدرسه بخونم...

منم مثل همیشه با بی حوصلگی بهش گفتم: الان اصلا حوصله ندارم ، بمونه واسه یه وقت دیگه...

بازم مثل همیشه برای به رحم آوردن دل من رفت  یه گوشه و زانوی غم بقل گرفت... منم که دلم عین یه گنجشک می مونه:دی

دلم براش سوخت؛ گفتم : بیا، ولی فقط یک بار...

با خوشحالی جوری که تموم دندونهای آسیاش هم پیدا بود اومد به طرفم...

شروع کردیم به تمرین...

ای بچه های این جهان! / دوستای صاحب الزمان! / بیاید که قول بدیم به هم / پایان بدیم به ظلم و غم/ میان اون چرخ و فلک/ بگیم که: شیعه ها کمک! / یه وقت نرید سمت گناه / حتی خطا و اشتباه! / علت غیبت آقا / هستش فقط گناه ما! / این آخرین کلامه/ پیام اون امامه(1)...

با خودم گفتم: ما کجا و این بچه ها کجا؟! من همسن این بودم فقط به فکر این بودم که کی مشق هام تموم می شه تا برم بیرون لیله بازی:دی(تازه فوتبال هم بازی می کردم...) نمی دونستم امام زمان کیه؟ چرا نیست؟ چرا این همه فراغ رو باید تحمل کنیم؟

خوش به حالشون...

بعضی وقتا کتاب خوندن برای بچه ها نه تنها آزار دهنده نیست بلکه مفید هم هست...

آقا بیا...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)کتاب داستان آبجی کوچیکم. من یار مهربانم    من صاحب الزمانم. شعر:س.رضایی

 



نوشته شده در جمعه 89 فروردین 20ساعت ساعت 1:13 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin