سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته


21/12/1388

امروز روز آقاست! صبح رفیتم سر مزار شهید علم الهدی و نماز رو اونجا خوندیم... بعد هم سر مزار شهید محمد جعفر روز بهانی دعای ندبه رو خوندیم(جهت اطلاع و محض ریا:دی) ... چه دعای ندبه ای بود! نصفشو منو تسنیم خواب بودیم... بعد از دعا راه افتادیم بریم که صبحانه بخوریم ، تسنیم خورشید رو دیده می گه: ببین ماه چقدر قشنگه! من مرده بودم از خنده(قابل توجه تسنیم خانم! دیگه سوتی های منو در نیار... منظورم همون مادره...)... بعد از هویزه رفتیم طلائیه. واقعا عجب طلا یه!

من جنوبمو از یه شهید گرفتم... شهیدی که حتی مزارش رو هم ندیدم...توی طلایه باهاش درد دل کردم! چقدر اروم به حرفام گوش می داد... مریم هم با شهدای طلایه درد دل کرد!

بعد از طلاییه رفتیم شلمچه... توی شلمچه عین بهت زده ها بودم... نمی دونستم اینجا کجاست و من چی کار می کنم؟! واقعا شلمچه کجاست؟! توی شلمچه نیازی به راوی نبود... خود خاک شلمچه باهات حرف می زد... اینجا جای پسر فاطمه توی غروب جمعه خیلی خالی بود...

اصلا نمی تونستم از شلمچه دل بکنم ولی چاره ای نداشتیم جز بازگشت! گفته بودن بعد نماز برگردید، تازه کلی هم بیشتر از وقتمون موندیم اونجا...با زینب اومدیم بیرون... هر چقدر گشتیم اتوبوسمون رو که هیچ ، هیچ کدوم از بچه های اردور رو هم پیدا نمی کردیم...به هر کسی هم زنگ می زدیم نمی گرفت مونده بودیم چی کار کنیم که دیدیم یه نیسان اونجاست که چند نفر با بلند گو بالای اون وایستادن و هر کسی کاوانشو گم کرده صدا می کنن. رفتم و گفتم:" ببخشید آقا می شه بگید بچه های بلاگ تا پلاک بیان اینجا، ما اتوبوسمون رو پیدا نمی کنیم." گفت : چی؟ گفتم: بلاگ تا پلاک ... بلندگو رو گرفت دستش و گفت: "بچه های پلاک تا پلاک ، پلاک تا پلاک، آخه اسم قحط بود!"...  منو زینب نمی دونستیم بخنیدم یا گریه کنیم؟همیشه هر وقت اتوبوس ها رو گم می کردم درکمال ناباوری داداشمو از دور می دیدم و دنبالش می رفتم و پیدا می کردم. این با هیچ اثری از داداشم هم نبود... بعدا ها فهمیدم که داداشم اتفاقا چون می دونست بیشتر بچه ها گم می شن اونجا وایستاده بود ولی من که ندیدمش!

دوباره با زینب شروع کردیم به گشتن... یکی از مسئولین یکی از کاروانها یه بلند گو دستش گرفته بود و می گفت: یه پیر زن گم شده. لطفا هر کسی پیدا کرد به کاروان ما مراجعه کنه. به محض اینکه این مسئول از جلوی ما گذشت یکی دیگه از پشتش اومد گفت: دوتا پیر زن پیدا شده... منو زینب دیگه مرده بودیم از خنده... اینا دیگه کی بودن... خلاصه طی جستجوهای مکرر و خسته کننده اتوبوس ها رو پیدا کردیم و دیدیم هنوز چند نفر نیومدن...خوبه ما پیدا شدیم و گرنه دل و روده ام می ریخت بیرون از بس می خندیدم!

بعد راه افتادیم و رفتیم و توی راه ، این بار به جای بستنی چینی بهمون بستنی ژاپنی دادن... خلاصه ما بستنی اصل نخوردیم!



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:42 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin