سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

چند روزی بود که حال خوبی نداشتم.از عالم و آدم گله داشتم! نمی دانستم چه جوری، کجا به چه وسیله ای می توانم آرامشی را که از زندگیم رفته بود را بدست آورم!

پنج شنبه بود. بعد از جلسه با مهاجر و الهه قرار گذاشتیم که بریم گلزار شهدا!

رفتیم...

این پاهای من نبودند که من را می بردند! این دلم دیوانه و خرابم  بود که با عجله من رو به گلزار عشاق می کشاند...

می خواستم گله و شکایتی داشته باشم برای شهدا!اما غروب پنجشنبه بودو مهـــــــــــر خاموش باش بر زبانم زده بودند!

چه حس عجیبی داشتم! همان حسی بود که یک روز قبل از نیمه شعبان بعد از اتمام همایش دکترین مهدویت هم داشتم! آره، خودش بود...

آقا جان، مولای من

تو خیــــــــــــلی غریبی، حتی توی قلب من که دارم از تو دم می زنم...حتی توی قلبی که برای تو می تپدو با امام رئوفش جد بزرگوارتان عهد بسته...

مولای من، شهدا، فقط یک چیز می توانم بگویم به شما:

واقعا شرمنده ام...



نوشته شده در جمعه 89 بهمن 29ساعت ساعت 9:31 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin