سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

روز اول 28/2/1390

خیلی خسته شده بودم. بس که سخنرانی گوش کردم. کارگاه های آموزشیشون هم سخنرانی بود! سخنرانی صبحشونم که فقط تبلیغ شخص بود!

دبسردگی(افسردگی حاد) گرفته بودم...نه تنهامن، بلکه بیشتر دوستان مثل من شده بودند... برای اینکه از این حالت خارج بشیم و شادی روح خودمون در مسیر برگشت از برج میلاد با تسنیم هوپ بازی کردیم :دی

روز دوم  29/2/1390

روز دوم همه چیز خوب بود...مخصوصا برنامه بازدید از باغ موزه دفاع مقدس که...

 هنوز یک ماه نشده بود که با 8 شهید گمنام که مزارشون در باغ موزه زیر آفتاب داغ بودند وداع کرده بودم. واقعا برای شهدای گمنامی که این همه سال زیر آفتاب داغ بودند، بس نبود که باز شهردار محترم مزارشون رو آنجا انتخاب کردند؟!!شهید گمنام همیشه گمانو غریبه...

بهترین دعای کمیلی بود که خوندم... قبل از دعا منو سنا یه عکس انداختیم ، چهره هامون نورانی شده بود! سنا می گفت:" شهید می شیم..." گفتم: "من می خوام گمنام شهید بشم، این عکسو اگر زدید بالا سر مزارم بگید اسم این شهیده رو نمی دونیم بزارید گمنام بمونم ، جنازه امم ببرید گلزارشهدای اصفهان کنار شهید ـــــــــ دفن کنید" ( به دلایلی اسم شهید را نمی توانم بنویسم...) سنا می گفت:" اعتماد به نفست منو کشته!" ولی آرزو بر جوانان عیب نیست که!!!

در کنار شهدا این حسم بیشتر شده بود معتذرا نادما منکسرا مستقیلا مستغفرا منیبا...

شهید گمنام

دعای کمیل که تموم شد بارون شدیدی شروع شد... بارون به همراه باد... باد همه بنرها رو با خودش برد... می خواستم بعد دعا برم تازه با شهدا درددل کنم ولی انگار باید می رفتیم... همه می دوئیدند به سمت اتوبوسها... تمام مسیر رو داشتم به این فکر می کردم، زمان جنگ که به جای رحمت الهی از آسمون خمپاره می آمد آیا شهدا سر پناهی مثل ما داشتند....؟! چه سوالیه! خوب مسلما نداشتند... آه  

روز سوم 30/2/1390

صبح کوثر در برنامه سخنرانی روی کاغذ نوشته بود: "ما بچه های وبلاگ نویس باید توی وبلاگ هامون چی بنویسیم؟!" سخنران محترم هم جواب سوال رو سپرد به ما...!

بعدازظهر منتظر بودیم تا سوار اتوبوس ها بشویم و برویم برای مراسم اختامیه... از فاطمه پرسیدم: "تو هم مثل کوثر وبلاگ داری؟ "گفت:"نه" گفتم:"به مامانت بگو یه وبلاگ برات درست کنه..." گفت: " آخه توی وبلاگم چی بنویسم؟!"

منم که هنوز فکر نکرده بود، برای جلوگیری از ضایع شدن در برابر بچه های باهوش این دوره زمونه گفتم :" خاله جون هر چی که دل تنگت می خواد بنویس... بنویس چه غذای دوست داری، چه بازی دوست داری... بنویس امروز توی مهد چیکار کردید..."

واقعا بچه ها توی وبلاگ هاشون چی باید بنویسن؟؟!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن:

_اردوی بسیار عالی بود... به نظر من هیچ انتقادی وارد نیست... حتی من اگر نوشتم روز اول سخنرانی ها تبلغ شخص بود نشانه از اعتراض من نیست؛چون سیستم شهردای همین است. اگر بودجه ای می دهد باید یه تبلیغ درست و حسابی از خودش بکند(خود شیفته اند!) .از همه عوامل اجرای که واقعا دیدم چقدر زحمت کشیدند تشکر می کنم... نشریه های روزانه هم بسیار جالب بودند...

_می دونم هیچ کس سر در نیاورد که من چی نوشتم... ولی اصلا مهم نیست...! چون خودمم نفهمیدم منظورم چی بود!

_راستی دوستان باور کنید من40سالم نیست... هر کسی توی اردوی می فهمید من همرنگ دریا هستم می گفت من فکر می کردم شما 40 سالتونه...! اینجا یه سوال پیش می یاد؟ این** فنچ** که کنار اسمم نوشته شده نشانه 40 سالگیمه ؟



نوشته شده در یکشنبه 90 خرداد 1ساعت ساعت 1:51 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin