سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

23/12/1388

امروز بعد از نماز رفتم سمت ساختمون عمار، واسه خودم خلوت کردم.زینب هم پیشم بود. بعدش زینب رفت بخوابه منم رفتم واسه خودم بگردم. رفتم نمایشگاه ها رو دیدم ... بعد خسته شدم می خواستم برگردم ولی یادم نمی اومد کجا باید برم؟! خلاصه این دوکوهه رو من چند دفعه زیر و رو کردم. رفتم یه جای خیلی قشنگ بود.توی حوض آبش یه مزار شهید گمنام بود. یه کم اون طرف تر یه شهید گمنام دیگه بود که روی قبرش سفره هفت سین درست کرده بودن. خیلی جای قشنگی بود. از همه جا عکس انداختم و دوباره رفتم بیرون... دنبال حسینیه حاج همت می گشتم! داشتم می گشتم که دیدم جلوی در همون جا قشنگه یکی از بچه های خودمون وایستاده و منم رفتم به سمتش و اون رفت داخل. دیدم زینب می گه" تو چرا یه دفعه غیبت زد؟ من اومدم بیرون بگم بیا آماده شو بریم." گفتم" من گم شده بودم" می گفت تو اومدی اینجا عکس گرفتی ... من انقدر به خودم خندیدم... نمی دونم چرا انقدر مخم تعطیل شده بود؟ توی حسینیه حاجی بودم و دنبالش می گشتم؟

بعد صبحانه رفیتم شرهانی... اینجا آخرین جای بود که داشتیم می رفتیم! شنیده بودم هر وقت شهدا از یکی می خوان استقبال کنن توی شرهانی باد می آد. امروز هم باد می امد! ما رو یه جای بردن که هیچ کسی رو نمی بردن یعنی کمتر کاروانی رو می بردن. یه جای بردن که هنوز شهید پیدا می شه... یه جای که فقط از یه مسیر باریک باید عبور کنیم تابرسیم و دور وبرمون پر از مین خنثی نشده بود. توصیف اونجا برام ناممکنه!چون خیلی قشنگ تر از اونی بود که بخوام توصیف کنم...

بعد زیارت عاشورا یکی از آقایون رو جو گرفت؛ 10 دقیقه مونده به اذان شروع کرد به اذان دادن. همه دوستاش بهش می خندیدن...(حیف که اون پستم در مورد کارهای خارق العاده برادران بلاگ تا پلاک رو نوشته بودم و گرنه اینم بهش اضافه می کردم)

توی شرهانی 4تا از بچه های خودمون دیگه از کاروان ما جدا شدن و با خانواده اشون رفتن و همچنین مامان کوثر و کوثر خانم خوشگلمون هم توی دزفول ازمون جدا شدن...

بعد از شرهانی رفتیم دوکوهه. رفتیم برای خداحافظی. رفتیم برای بستن عهد و پیمان. رفتیم قراردادمونو امضاء کنیم...

نمی دونم می تونم به عهدم وفا کنم یا نه؟!

این پایان سفرم بود ولی آغاز راه ام!



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:45 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

22/12/1388

امروز صبح بهمون خبر رسید یکی از برادران مریضه و به خاطر همین ما امروز بر می گردیم ! همه ناراحت شدن . اولش مخالفت کردن ولی بعدش گفتن خودتون رو بزارید جای اون شخص، چه حالی بهتون دست می ده. گفتن فنچک تو که نفوذی داری اون ور زنگ بزن ببین چه خبره؟ زنگ زدم به داداشم. گفت" حالش الان بهتره و آقایون هیچ حرفی از رفتن زودتر از موعد نمی زنن. شما چرا شایعه در آوردید؟" بعد توی اتوبوس هم نظر سنجی کردن که کیا مخالفن که نریم اروند کنار؟ 100 درصد مخالف در اومد... توی اتوبوس ما دموکراسی حاکم بود:دی

رفتیم اروند...همیشه شنیده بودم که اروند تقریبا همیشه نا آرومه(وحشیه)! ولی این بار آروم آروم بود... خیلی آروم... آروم تر از اون چیزی که فکرشو بکنی...رفتیم کنارش نشستیم و راوی برامون حرف زد...

چه حس غریبی داشت...اروند، فاو، شهید، شهادت، غواص و ...

توی اروند بودیم دیدم یکی می گه همرنگ دریا کیه؟ گفتم: منم. گفت: مگه تو فنچ نبودی؟ گفتم :چرا من همرنگ دریا ی فنچم ، حالا چی کار داری کوثر کوثر نجف جان به گوشم؟ گفت بچه های می گن بیا قبله رو تعیین کن...

بعد از اروند رفتیم محمودوند. توی محمودوند همه چیز خیلی عجله ای بود، اصلا نفهمیدم چه جوری زیارت کردم!

از محمودوند که داشتیم می رفیتم دوکوهه یه روحانی اومد و برامون حرف زد. یه تیکه اش خیلی جالب بود. آقای محمدیان داشتن صحبت می کردند. گفتن ما الان چند ساله طلبه ایم . سعی می کنیم خودمونو بشناسم... کوثر وسط حرف حاج آقا یه دفعه گفت: عمو من 5 ساله امه. آقای محمدیان گفت: این بچه 5 سالشه خودشو شناخته ما هنوز خودمونو نشناختیم.همه زدن زیر خنده...حالا قبل اینکه آقای محمدیان شروع کنه به صحبت کردن به کوثر یه شکلات داده بود ساکت بمونه... این کوثر واسه خودش ولی خانومی بود. (توی پست بعدی عکس کوثر رو براتون می زارم)

این شعر رو هم به علاوه شعرهای قشنگه دیگه ای آقای محمدیان برامون خواند. ولی من فقط این یکی رو نوشتم...

اقای راننده خسته نباشی! / توبرای ماها عین داداشی/ آی باریکلا، مشتی ماشا الله/ آقای راننده اخماتو وا کن /از توی آینه به من نگاه کن/ آی باریکلا ، مشتی ماشا الله / (ازاین جا به بعد شعر ریتم تند می شه:دی)آقای راننده تو قول بده به بنده / سال دیگه این موقع ما رو ببری شلمچه...

شب توی حسینه ی حاج همت موندیم. امشب نرفتم گردان تخریب وخیلی پشیمون شدم...

«من هرگز اجازه نمی دهم صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید سید مرتضی آوینی»



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:44 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید


21/12/1388

امروز روز آقاست! صبح رفیتم سر مزار شهید علم الهدی و نماز رو اونجا خوندیم... بعد هم سر مزار شهید محمد جعفر روز بهانی دعای ندبه رو خوندیم(جهت اطلاع و محض ریا:دی) ... چه دعای ندبه ای بود! نصفشو منو تسنیم خواب بودیم... بعد از دعا راه افتادیم بریم که صبحانه بخوریم ، تسنیم خورشید رو دیده می گه: ببین ماه چقدر قشنگه! من مرده بودم از خنده(قابل توجه تسنیم خانم! دیگه سوتی های منو در نیار... منظورم همون مادره...)... بعد از هویزه رفتیم طلائیه. واقعا عجب طلا یه!

من جنوبمو از یه شهید گرفتم... شهیدی که حتی مزارش رو هم ندیدم...توی طلایه باهاش درد دل کردم! چقدر اروم به حرفام گوش می داد... مریم هم با شهدای طلایه درد دل کرد!

بعد از طلاییه رفتیم شلمچه... توی شلمچه عین بهت زده ها بودم... نمی دونستم اینجا کجاست و من چی کار می کنم؟! واقعا شلمچه کجاست؟! توی شلمچه نیازی به راوی نبود... خود خاک شلمچه باهات حرف می زد... اینجا جای پسر فاطمه توی غروب جمعه خیلی خالی بود...

اصلا نمی تونستم از شلمچه دل بکنم ولی چاره ای نداشتیم جز بازگشت! گفته بودن بعد نماز برگردید، تازه کلی هم بیشتر از وقتمون موندیم اونجا...با زینب اومدیم بیرون... هر چقدر گشتیم اتوبوسمون رو که هیچ ، هیچ کدوم از بچه های اردور رو هم پیدا نمی کردیم...به هر کسی هم زنگ می زدیم نمی گرفت مونده بودیم چی کار کنیم که دیدیم یه نیسان اونجاست که چند نفر با بلند گو بالای اون وایستادن و هر کسی کاوانشو گم کرده صدا می کنن. رفتم و گفتم:" ببخشید آقا می شه بگید بچه های بلاگ تا پلاک بیان اینجا، ما اتوبوسمون رو پیدا نمی کنیم." گفت : چی؟ گفتم: بلاگ تا پلاک ... بلندگو رو گرفت دستش و گفت: "بچه های پلاک تا پلاک ، پلاک تا پلاک، آخه اسم قحط بود!"...  منو زینب نمی دونستیم بخنیدم یا گریه کنیم؟همیشه هر وقت اتوبوس ها رو گم می کردم درکمال ناباوری داداشمو از دور می دیدم و دنبالش می رفتم و پیدا می کردم. این با هیچ اثری از داداشم هم نبود... بعدا ها فهمیدم که داداشم اتفاقا چون می دونست بیشتر بچه ها گم می شن اونجا وایستاده بود ولی من که ندیدمش!

دوباره با زینب شروع کردیم به گشتن... یکی از مسئولین یکی از کاروانها یه بلند گو دستش گرفته بود و می گفت: یه پیر زن گم شده. لطفا هر کسی پیدا کرد به کاروان ما مراجعه کنه. به محض اینکه این مسئول از جلوی ما گذشت یکی دیگه از پشتش اومد گفت: دوتا پیر زن پیدا شده... منو زینب دیگه مرده بودیم از خنده... اینا دیگه کی بودن... خلاصه طی جستجوهای مکرر و خسته کننده اتوبوس ها رو پیدا کردیم و دیدیم هنوز چند نفر نیومدن...خوبه ما پیدا شدیم و گرنه دل و روده ام می ریخت بیرون از بس می خندیدم!

بعد راه افتادیم و رفتیم و توی راه ، این بار به جای بستنی چینی بهمون بستنی ژاپنی دادن... خلاصه ما بستنی اصل نخوردیم!



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:42 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید


20/12/ 1388

صبح تو حیاط دوکوهه داشتم قدم می زدم که دید یکی برگشته می گه: یادته دیروز اتوبوس ما کنار اتوبوس شما وایستاده بود من پرسیدم شما از کجا اومدید: گفتم: اره یادمه ! دنیا چقدر کوچیکه... گفت" ولی من بلاخره نفهمیدم شماها از کجا اومدید. از سر اتوبوس پرسیدم گفتن اصفهان... از وسط اتوبوس که خودت بودی پرسیدم گفتی از تهران و از ته اتوبوس پرسیدم گفتن قم.بلاخره من نفهمیدم شما از کجا اومدید!" اولش خنده ام گرفته بود. گفتم الان می گه اینا عجب خالی بندهای هستن! گفتم: ما بچه های وب نویسیم که از همه ایران اومدیم. از مشهد و شمال و شیراز و ... هم تازه اومدن. شانس اوردید با اون طرف اتوبوس حرف نزدید وگرنه کلا گیج می شدید.

یه اتفاق جالب دیگه که امروز برام اتفاق افتاد این بود که یکی از دوستای دوران دبیرساتم رو توی دوکوهه دیدم. خیلی خوشحال شدم. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم...

بگذریم ! بریم سراغ اصل مطلب که امروز کجاها رفتیم؟ امروز اول رفتیم فتح المبین ، بعد فکه و دهلاویه و بعدش هم هویزه ...



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:41 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید

19/12/1388

صبح وقتی رسیدیم حرم امام هیچ کدوم از بچه های اردو نبودن ، جز سه تاشون که از شب اومده بودن توی حرم خوابیده بودن، تا صبح از کاروان جا نمونن. بعد تک تک بچه ها اومدن و راه افتادیم . بگذریم که من هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم و تنها بودم. تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم قم. توی اردوگاه صبحانه خوردیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم و من تنها بودم... قرار بود دوست خواهرم همسفرم بشه... ولی...

وقتی سوار شدم دیدم مریم پیشمه. اون شد همسفر من، از اینجا بود که سفر ما دوتا آغاز شد.

هی بهش می گفتم التماس دعا! می گفت تو داری می ری تو برای من دعا کن ! ولی بهش گفتم: هنوز من اول راهم ولی تو خیلی وقته که با روح بلندت رسیدی!

واسه همه ی اونای که جسمشون جا مونده ولی روحشون پر کشیده و رفته پیش شهدا دعا کنید تا جسمشون به روحشون ملحق بشه!!!

شب به محض اینکه رسیدم دوکوهه وسایلهلمون گذاشتیم و راه افتادیم رفتیم گردان تخریب...

هنوزه که هنوزه نفهیدم این چهار دیواری با دل من چی کار کرد ، که دلم جا موند اونجا!!!



نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 20ساعت ساعت 9:40 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید

 

به دوکوهه که برسی به لحظه دیدار نزدیک می شوی.

 صدای قلبت را می شنوی که با صدای ملائک همراه می شود.

 لبیک، الهم لبیک...

آنجا سرزمینی است که فقط دلدادگان حریم وصل در آن راه یافته اند و اکنون تو نیز محرم این حریم گشته ای. محرم اسرار خوبان خدا، تربت پاک دوکوهه را بر چشمهایت بگذار و نیت احرام کن...

 می گویند به دوکوهه که می رسی، اگر چشم دلت را باز کنی شهدا را می بینی که به استقبال تو آمده اند...

.......................................................................

یکی از دوستان هم توی قسمت نظرات پست قبلی من جملات قشنگی در مورد دوکوهه نوشته که دلم نیومد توی این پستم نزارم...

دو کوهه تو یک پادگان نیستی ، تو قطعه ای از خاک کربلایی .چرا که یاران عاشورایی سید الشهدا را به قافله او رسانده ای ، دو کوهه ! بعضی ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا . آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است ، یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم .نه یک بار .نه دو بار .به تعداد شهدایمان .
بالاخره تو هم راوی فتح بودی و فتح کردی کربلا را .



نوشته شده در دوشنبه 89 فروردین 16ساعت ساعت 9:22 صبح توسط همرنگ دریا| نظر


 

شرح این عکس واسه خودتون...این عکس رو روز آخر توی دوکوهه انداختم...

منتظر عکس های بعدی من باشید...



نوشته شده در پنج شنبه 89 فروردین 5ساعت ساعت 3:41 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

 

پنجره زیباست، اگر بگذارند!                 چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند!

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم!          عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند!

اینجا علقمه ی علمدار خمینی حاج حسین خرازی ایست...

اینجا همون جایه که سر نازنین حاج ابراهیم همت سردار خیبر از تنش جدا شد...

اینجا قطعه ایست از بهشت...

اینجا طلائیه است...

 



نوشته شده در دوشنبه 89 فروردین 2ساعت ساعت 2:54 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

سلام

من برگشتم... زیارتم قبول! دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. هر چند که اونجا پیج لاگ داشتیم تا دلمون تنگ نشه ولی وبلاگم یه چیز دیگه است!!!

سفــــــــــــــــــــــــر خیلی خوبی بود... یعنی عالی بود...انشاء الله قسمت بشه یه سفر هم با هم بریم...

وقتی اونجا بودیم خاطرات این 5 روز سفرمو رو نوشتم . ولی گفتم بلاخره این کاغذها می پوسه و از بین می ره. به خاطر همین تصمیم گرفتم اونا رو توی وبم بزارم!

به چند نکته ظریف قبل قرار دادن خاطراتم اشاره کنم :

1ـ دوستان محترم اسم منو رو گذاشتن فنچ ، چون از همه کوچیکتر بودم...

2ـ نصف اتوبوس اسمشون فاطمه یا زهرا بود. هر کسی کم می اورد اسم اون یکی رو بلد نبودمی گفت : زهرا. می دید جواب نمی ده می گفت فاطمه، به احتمال 99 درصد دیگه جواب می داد.به خاطر همین واسه هم اسم انتخاب کردیم که این اسم ها اعم هست از: فنچ(که خودم بودم)، هلو، شکار چی، فرهنگی ، حماسه، تپل، مخ تش (مخ تش همون مخ تش خودمونه، به اسم وبلاگیش صداش می کردیم)، مشهدی و...

3ـ از همه دوستان حلالیت می طلبم. قبل از رفتنم باید این کار رو می کردم ولی به دلیل مراسم کزتیون(همون خونه تکونی خودمون!) و زیر نظر بودن توسط زن تناردیه (مادر گرام رو عرض می کنم) نتونستم خدمت برسم. البته یکی از دوستان پیام رسان این زحمت را متقبل شدن و حلالیت طلبیدن... از همین جا ازشون تشکرهای لازمه را به عمل می اورم...

 

19/12/1388

صبح وقتی رسیدیم حرم امام هیچ کدوم از بچه های اردو نبودن ، جز سه تاشون که از شب اومده بودن توی حرم خوابیده بودن، تا صبح از کاروان جا نمونن. بعد تک تک بچه ها اومدن و راه افتادیم . بگذریم که من هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم و تنها بودم. تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم قم. توی اردوگاه صبحانه خوردیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم و من تنها بودم... قرار بود دوست خواهرم همسفرم بشه... ولی...

وقتی سوار شدم دیدم مریم پیشمه. اون شد همسفر من، از اینجا بود که سفر ما دوتا آغاز شد.

هی بهش می گفتم التماس دعا! می گفت تو داری می ری تو برای من دعا کن ! ولی بهش گفتم: هنوز من اول راهم ولی تو خیلی وقته که با روح بلندت رسیدی!

واسه همه ی اونای که جسمشون جا مونده ولی روحشون پر کشیده و رفته پیش شهدا دعا کنید تا جسمشون به روحشون ملحق بشه!!!

شب به محض اینکه رسیدم دوکوهه وسایلهلمون گذاشتیم و راه افتادیم رفتیم گردان تخریب...

هنوزه که هنوزه نفهیدم این چهار دیواری با دل من چی کار کرد ، که دلم جا موند اونجا!!!

20/12/ 1388

صبح تو حیاط دوکوهه داشتم قدم می زدم که دید یکی برگشته می گه: یادته دیروز اتوبوس ما کنار اتوبوس شما وایستاده بود من پرسیدم شما از کجا اومدید: گفتم: اره یادمه ! دنیا چقدر کوچیکه... گفت" ولی من بلاخره نفهمیدم شماها از کجا اومدید. از سر اتوبوس پرسیدم گفتن اصفهان... از وسط اتوبوس که خودت بودی پرسیدم گفتی از تهران و از ته اتوبوس پرسیدم گفتن قم.بلاخره من نفهمیدم شما از کجا اومدید!" اولش خنده ام گرفته بود. گفتم الان می گه اینا عجب خالی بندهای هستن! گفتم: ما بچه های وب نویسیم که از همه ایران اومدیم. از مشهد و شمال و شیراز و ... هم تازه اومدن. شانس اوردید با اون طرف اتوبوس حرف نزدید وگرنه کلا گیج می شدید.

یه اتفاق جالب دیگه که امروز برام اتفاق افتاد این بود که یکی از دوستای دوران دبیرساتم رو توی دوکوهه دیدم. خیلی خوشحال شدم. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم...

بگذریم ! بریم سراغ اصل مطلب که امروز کجاها رفتیم؟ امروز اول رفتیم فتح المبین ، بعد فکه و دهلاویه و بعدش هم هویزه ...

21/12/1388

امروز روز آقاست! صبح رفیتم سر مزار شهید علم الهدی و نماز رو اونجا خوندیم... بعد هم سر مزار شهید محمد جعفر روز بهانی دعای ندبه رو خوندیم(جهت اطلاع و محض ریا:دی) ... چه دعای ندبه ای بود! نصفشو منو تسنیم خواب بودیم... بعد از دعا راه افتادیم بریم که صبحانه بخوریم ، تسنیم خورشید رو دیده می گه: ببین ماه چقدر قشنگه! من مرده بودم از خنده(قابل توجه تسنیم خانم! دیگه سوتی های منو در نیار... منظورم همون مادره...)... بعد از هویزه رفتیم طلائیه. واقعا عجب طلا یه!

من جنوبمو از یه شهید گرفتم... شهیدی که حتی مزارش رو هم ندیدم...توی طلایه باهاش درد دل کردم! چقدر اروم به حرفام گوش می داد... مریم هم با شهدای طلایه درد دل کرد!

بعد از طلاییه رفتیم شلمچه... توی شلمچه عین بهت زده ها بودم... نمی دونستم اینجا کجاست و من چی کار می کنم؟! واقعا شلمچه کجاست؟! توی شلمچه نیازی به راوی نبود... خود خاک شلمچه باهات حرف می زد... اینجا جای پسر فاطمه توی غروب جمعه خیلی خالی بود...

اصلا نمی تونستم از شلمچه دل بکنم ولی چاره ای نداشتیم جز بازگشت! گفته بودن بعد نماز برگردید، تازه کلی هم بیشتر از وقتمون موندیم اونجا...با زینب اومدیم بیرون... هر چقدر گشتیم اتوبوسمون رو که هیچ ، هیچ کدوم از بچه های اردور رو هم پیدا نمی کردیم...به هر کسی هم زنگ می زدیم نمی گرفت مونده بودیم چی کار کنیم که دیدیم یه نیسان اونجاست که چند نفر با بلند گو بالای اون وایستادن و هر کسی کاوانشو گم کرده صدا می کنن. رفتم و گفتم:" ببخشید آقا می شه بگید بچه های بلاگ تا پلاک بیان اینجا، ما اتوبوسمون رو پیدا نمی کنیم." گفت : چی؟ گفتم: بلاگ تا پلاک ... بلندگو رو گرفت دستش و گفت: "بچه های پلاک تا پلاک ، پلاک تا پلاک، آخه اسم قحط بود!"...  منو زینب نمی دونستیم بخنیدم یا گریه کنیم؟همیشه هر وقت اتوبوس ها رو گم می کردم درکمال ناباوری داداشمو از دور می دیدم و دنبالش می رفتم و پیدا می کردم. این با هیچ اثری از داداشم هم نبود... بعدا ها فهمیدم که داداشم اتفاقا چون می دونست بیشتر بچه ها گم می شن اونجا وایستاده بود ولی من که ندیدمش!

دوباره با زینب شروع کردیم به گشتن... یکی از مسئولین یکی از کاروانها یه بلند گو دستش گرفته بود و می گفت: یه پیر زن گم شده. لطفا هر کسی پیدا کرد به کاروان ما مراجعه کنه. به محض اینکه این مسئول از جلوی ما گذشت یکی دیگه از پشتش اومد گفت: دوتا پیر زن پیدا شده... منو زینب دیگه مرده بودیم از خنده... اینا دیگه کی بودن... خلاصه طی جستجوهای مکرر و خسته کننده اتوبوس ها رو پیدا کردیم و دیدیم هنوز چند نفر نیومدن...خوبه ما پیدا شدیم و گرنه دل و روده ام می ریخت بیرون از بس می خندیدم!

بعد راه افتادیم و رفتیم و توی راه ، این بار به جای بستنی چینی بهمون بستنی ژاپنی دادن... خلاصه ما بستنی اصل نخوردیم!



نوشته شده در چهارشنبه 88 اسفند 26ساعت ساعت 8:37 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

22/12/1388

امروز صبح بهمون خبر رسید یکی از برادران مریضه و به خاطر همین ما امروز بر می گردیم ! همه ناراحت شدن . اولش مخالفت کردن ولی بعدش گفتن خودتون رو بزارید جای اون شخص، چه حالی بهتون دست می ده. گفتن فنچک تو که نفوذی داری اون ور زنگ بزن ببین چه خبره؟ زنگ زدم به داداشم. گفت" حالش الان بهتره و آقایون هیچ حرفی از رفتن زودتر از موعد نمی زنن. شما چرا شایعه در آوردید؟" بعد توی اتوبوس هم نظر سنجی کردن که کیا مخالفن که نریم اروند کنار؟ 100 درصد مخالف در اومد... توی اتوبوس ما دموکراسی حاکم بود:دی

رفتیم اروند...همیشه شنیده بودم که اروند تقریبا همیشه نا آرومه(وحشیه)! ولی این بار آروم آروم بود... خیلی آروم... آروم تر از اون چیزی که فکرشو بکنی...رفتیم کنارش نشستیم و راوی برامون حرف زد...

چه حس غریبی داشت...اروند، فاو، شهید، شهادت، غواص و ...

توی اروند بودیم دیدم یکی می گه همرنگ دریا کیه؟ گفتم: منم. گفت: مگه تو فنچ نبودی؟ گفتم :چرا من همرنگ دریا ی فنچم ، حالا چی کار داری کوثر کوثر نجف جان به گوشم؟ گفت بچه های می گن بیا قبله رو تعیین کن...

بعد از اروند رفتیم محمودوند. توی محمودوند همه چیز خیلی عجله ای بود، اصلا نفهمیدم چه جوری زیارت کردم!

از محمودوند که داشتیم می رفیتم دوکوهه یه روحانی اومد و برامون حرف زد. یه تیکه اش خیلی جالب بود. آقای محمدیان داشتن صحبت می کردند. گفتن ما الان چند ساله طلبه ایم . سعی می کنیم خودمونو بشناسم... کوثر وسط حرف حاج آقا یه دفعه گفت: عمو من 5 ساله امه. آقای محمدیان گفت: این بچه 5 سالشه خودشو شناخته ما هنوز خودمونو نشناختیم.همه زدن زیر خنده...حالا قبل اینکه آقای محمدیان شروع کنه به صحبت کردن به کوثر یه شکلات داده بود ساکت بمونه... این کوثر واسه خودش ولی خانومی بود. (توی پست بعدی عکس کوثر رو براتون می زارم)

این شعر رو هم به علاوه شعرهای قشنگه دیگه ای آقای محمدیان برامون خواند. ولی من فقط این یکی رو نوشتم...

اقای راننده خسته نباشی! / توبرای ماها عین داداشی/ آی باریکلا، مشتی ماشا الله/ آقای راننده اخماتو وا کن /از توی آینه به من نگاه کن/ آی باریکلا ، مشتی ماشا الله / (ازاین جا به بعد شعر ریتم تند می شه:دی)آقای راننده تو قول بده به بنده / سال دیگه این موقع ما رو ببری شلمچه...

شب توی حسینه ی حاج همت موندیم. امشب نرفتم گردان تخریب وخیلی پشیمون شدم...

«من هرگز اجازه نمی دهم صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید سید مرتضی آوینی»

23/12/1388

امروز بعد از نماز رفتم سمت ساختمون عمار، واسه خودم خلوت کردم.زینب هم پیشم بود. بعدش زینب رفت بخوابه منم رفتم واسه خودم بگردم. رفتم نمایشگاه ها رو دیدم ... بعد خسته شدم می خواستم برگردم ولی یادم نمی اومد کجا باید برم؟! خلاصه این دوکوهه رو من چند دفعه زیر و رو کردم. رفتم یه جای خیلی قشنگ بود.توی حوض آبش یه مزار شهید گمنام بود. یه کم اون طرف تر یه شهید گمنام دیگه بود که روی قبرش سفره هفت سین درست کرده بودن. خیلی جای قشنگی بود. از همه جا عکس انداختم و دوباره رفتم بیرون... دنبال حسینیه حاج همت می گشتم! داشتم می گشتم که دیدم جلوی در همون جا قشنگه یکی از بچه های خودمون وایستاده و منم رفتم به سمتش و اون رفت داخل. دیدم زینب می گه" تو چرا یه دفعه غیبت زد؟ من اومدم بیرون بگم بیا آماده شو بریم." گفتم" من گم شده بودم" می گفت تو اومدی اینجا عکس گرفتی ... من انقدر به خودم خندیدم... نمی دونم چرا انقدر مخم تعطیل شده بود؟ توی حسینیه حاجی بودم و دنبالش می گشتم؟

بعد صبحانه رفیتم شرهانی... اینجا آخرین جای بود که داشتیم می رفتیم! شنیده بودم هر وقت شهدا از یکی می خوان استقبال کنن توی شرهانی باد می آد. امروز هم باد می امد! ما رو یه جای بردن که هیچ کسی رو نمی بردن یعنی کمتر کاروانی رو می بردن. یه جای بردن که هنوز شهید پیدا می شه... یه جای که فقط از یه مسیر باریک باید عبور کنیم تابرسیم و دور وبرمون پر از مین خنثی نشده بود. توصیف اونجا برام ناممکنه!چون خیلی قشنگ تر از اونی بود که بخوام توصیف کنم...

بعد زیارت عاشورا یکی از آقایون رو جو گرفت؛ 10 دقیقه مونده به اذان شروع کرد به اذان دادن. همه دوستاش بهش می خندیدن...(حیف که اون پستم در مورد کارهای خارق العاده برادران بلاگ تا پلاک رو نوشته بودم و گرنه اینم بهش اضافه می کردم)

توی شرهانی 4تا از بچه های خودمون دیگه از کاروان ما جدا شدن و با خانواده اشون رفتن و همچنین مامان کوثر و کوثر خانم خوشگلمون هم توی دزفول ازمون جدا شدن...

بعد از شرهانی رفتیم دوکوهه. رفتیم برای خداحافظی. رفتیم برای بستن عهد و پیمان. رفتیم قراردادمونو امضاء کنیم...

نمی دونم می تونم به عهدم وفا کنم یا نه؟!

این پایان سفرم بود ولی آغاز راه ام!



نوشته شده در چهارشنبه 88 اسفند 26ساعت ساعت 8:34 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin