سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

باز هم مثل همیشه طلبکارانه در را باز کرد و آمد داخل... باز هم مثل همیشه تمام وسایل هایش را از دم در تا جلوی کمدش دونه دونه درست جای رد پایش پخش زمین کرد!... باز هم مثل همیشه رفتم پیشش و گفتم : باز چی شده؟! ... باز هم مثل همیشه اول سکوت کرد و ابرو بالا انداخت... باز هم مثل همیشه مامانم گفت" ولش کن الان خودش می یاد می گه چی شده..."باز هم مثل همیشه من اومدم و اون به دنبالم...

گفتم: یه چیز می خوری بیارم؟! گفت : نه! گفتم: خب بگو چته؟ گفت: فردا جلسه است توی مدرسه امون و مامان نمی تونه بیاد...! گفتم : خب من می یام... گفت: اتفاقا به خانوم معلممون گفتم می شه خواهرم بیاد؟ اونم گفت باشه، فقط پدرت نیاد! گفتم : خب این دیگه گریه داره؟!(نمی دونم این بچه ها چرا عقل ندارن؟ خودم هم وقتی همسن اون بودم  کافی بود یکی از جلسه های مدرسه امون رو مامانم نیاد؛ تا یه هفته خونه امون عزای عمومی بود...)

.
.
.

رفتم جلسه!

رفتم ردیف آخر نشستم...یه چند دقیقه هم دیر رسیده ام ولی هنوز جلسه شروع نشده بود! توی این فکر بودم که چه جوری به فاطمه بگم که اومدم مدرسه تا یه وقت فکر نکنه که من نیومدم که معلموشون وارد شد...

بعد سلام علیک و خوش آمد گویی شروع کرد به دادن پوشه ی کار بچه ها... نوبت به فاطمه که رسید من گرفتم ...گفت: مشتاق دیدارتون بودم... منم گفتم: همچنین، فاطمه خیلی ازتون تعریف کرده...(آخه می دونید وقتی رفته بودم جنوب فاطمه دلتنگی می کرد... معلمشون متوجه دل تنگیش شده بود... فاطمه هم بهش گفته بود که خواهرمو برادرم رفتن جنوب من دلم براشون تنگ شده! معلمشون به فاطمه گفته بود اگر خواهرت خاک  آورده بود، یه مقدار برای من بیار... منم خاک طلائیه دادم...همیشه هم توی دفتر مشقش نامه نگاری می کردم برای معلمشون... )

بگذریم اینا که همه اش حاشیه است... بریم سراغ اصل مطلب... وقتی داشتم پوشه فاطمه رو می دیدم یکی از مادرای بچه ها وارد شد - غیبت نباشه در حد لالیگا آرایش کرده بود ، فکر کنم می خواست برود عروسی ولی اشتباه آمده بود مدرسه! – از بخت بد من جز صندلی کناری من جایی برای نشستن نبود! (دوست نداشتم کسی پیشم بشینه!)... پوشه کار فاطمه رو دیدم(تعریف از آبجیم نباشه، همه چیزش عالی بود... از نقاشهاش تا کار دستیهاشو نمره های ریاضیش که عین خودم همیشه بیست بود:دی) چشمم افتاد به پوشه کار بقل دستیم... اوه! اوه! چشمتون روز بد نبینه! چه پوشه ای بود...! نمره که همه در حد تیم ملی پایین! نقاشی ها کثیف! کاردستی ها از اون بدتر...! از قیافه مادره هم پیدا بود که فقط به فکر بینی سربالای خودشه و اهمیتی به بچه نمی ده...

یه نگاه ی به همه مادر ها انداختم... دیدم فقط دو سه تا از مادرها چادری هستن و حجاب کامل دارن... با خودم گفتم : این بچه ها همه شون امسال به سن تکلیف می رسن ، اینا می خوان از کی الگو برداری کنن!!! از مادرهاشون!  دیگه وضع از این بدتر نمی شه... همسن و سالهای من که بیشترشون مادر های محجبه دارن وضعشون اینه! دیگه وای به حال نسل بعدی که اینا باشن... دختر بچه هایی که با لباس رکابی و شلوارک مهمانی می رن و توی خیابان رفت و آمد می کنند، به نظر شما چادر که پیش کش! روسری سر خواهند کرد؟!!!

نکته: فقط مادر محجبه داشتن ملاک محجبه شدن نیست، بلکه اصل طرز رفتار مادر است. مطمئناً بهترین الگوی یک دختر مادرش است... حالا آینده ی این بچه ها که الگوی خوبی ندارن چی می شه؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ خدا رو شکر می کنم که الگوی خوبی دارم... خدایا شکرت...



نوشته شده در شنبه 89 خرداد 8ساعت ساعت 9:4 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

امسال دیرتر از پارسال رسیدیم... خیلی دیرتر... امان از دست این ترافیک...

صندلی خالی که امسال هم مثل سال گذشته صاحب همایش برام کنار گذاشته بود رو پیدا کردم و نشستم! تصمیم گرفته بودم امسال خیلی محکم و قاطع برخورد کنم. می خواستم نگذارم مثل همیشه اشک هام جلوی چشم هامو بگیره تا واقعیت ها رو کمرنگ تر ببینم. این بار هم نشد...چکید و چکید و چکید...

میون هق هق گریه هام که به حال خودم بود یاد پارسال افتادم...وقتی داشتم وارد سالن همایش می شدم، چشمم افتاد به عکس شهیدی که فمیلیشون با فامیلی یکی از دوستام، که عموی شهیدی داشت افتاد... با خودم گفتم عموی این دوستم با پدرم همرزم بودن... فردای اون روز از دوستم پرسیدم: اسم کوچیک عموت که شهید شده چیه؟ خیلی راحت گفت:"نمی دونم"...گفتم:واقعا نمی دونی؟! گفت" من حتی یکبارم سر مزارش که توی شهرستانمون هست نرفتم"... خشکم زد... مگه می شه؟! عموش بود! از گوشت و پوست خودش...عموش به خاطر کی رفته بود؟! برای آسایش کی رفته بود؟!... خدای من...

این بارهم واقعیت جنگ رو بهمون نگفتن!(1) سال گذشته سردار فضلی گوشه های از واقعیتشو و وقتی توی جنوب بودم یکی از راوی ها هم گوشه ی دیگه ای از واقعیت جنگ رو برام توصیف کردن... گناه من چیه که بعد تموم شدن جنگ به دنیا اومدم؟!

می دونید کی برای من صندلی خالیمو این بارهم کنار گذاشته بود ؟ شهید حبیب الله کریمی فرمانده تیپ 63 خاتم الانبیاء ... آره. همایش گرامی داشت فرمانده تیپ خاتم الانبیاء به همراه 146 شهید این تیپ بود...

 

تا به حال جریان شهید شدنش رو شنیدید؟ اگه نشنیدید گوش کنید...

26/1/1366 بود... شب بود... جاده اهواز و خرمشهر رو هواپیماهای عراقی بمباران می کردن... عامل شیمیایی بود... همه خواب بودن... شهید کریمی بیدار می شه... متوجه می شه عامل شیمیایی هست... شروع می کنه به دویدن بین سنگرها و بیدار کردن همرزمهاش... شهید کریمی به خاطر نجات دوستاش و منو شمای که داری اینو می خونی عامل شیمیایی رو استشمام می کنه... توی اون لحظه حتی همه دوستاش هم به فکر این بودن که ماسک خودشون رو پیدا کنن و به صورتشون بزنن... کسی یادش نبود فرمانده اشون کجاست؟ ... حبیب خدا کجاست؟... وقتی شهید کریمی داشتن از یکی از سنگرها بیرون می اومدن سرشون می خوره به سردر یکی از سنگرها و به زمین می افتن و به خاطر اینکه عامل شیمیایی زیادی رو استشمام کرده بودن به شهادت می رسن...

دلم برای خودم عجیب می سوزه...

شهدا رو یاد کنید، حتی شده به ذکر یک صلوات...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)شاید برای این واقعیت جنگ رو بهمون نمی گن، چون نمی تونن...

ـ این پست را که نوشتم برای گذاشتنش مردد بودم، مشورت که کردم تصمیمم را گرفتم...

ـ پشیمانم از اینکه چرا سال گذشته در مورد شهید کریمی چیزی ننوشتم...




نوشته شده در پنج شنبه 89 اردیبهشت 9ساعت ساعت 10:6 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

سلام

توی نت دوستای زیادی دارم... دوستای که حتی ندیدمشون ولی از ته قلبم دوسشون دارم...یکی از این دوستای گلم مریم جونم هست که قسمت نشده هنوز همدیگه رو ببینیم ... ان شاء الله هر چه زودتر همدیگه رو بینیم تا یک ساعته اول فقط به هم بخندیم:دی...

4اردیبهشت تولد این دوست خوبمه...

مریم جونم خواستم توی پیام رسان برات تولد بگیرم ولی خودت که می دونی چی شده! دیگه دوست ندارم فعلا اونجا زیاد فعالیت کنم...

حالا شعر تولد رو باهم برای مریم می خونیم: تولد تولد، تولدت مبارک... بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی...(البته باید بگم تا 101 سال زنده باشی، چون الان شدی 100 ساله:دی)

 

این شعر رو از طرف فاطمه هم برات خوندم:دی

توی روز تولدت که شدی... ساله(مریم جونم 100 سال که عمری نیست، زیاد گریه نکنی بگی پیر شدم ها:دی) برات بهترین آرزو ها رو می کنم... آرزو می کنم به خواسته دلت یعنی شهادت در رکاب آقامون برسی... آرزو های خوب برای یه دوست خیلی زیاده ولی این آرزو رو نوشتم... قسمت نشد بریم باهم جنوب دسته همو بگیرم خودمونو بندازیم روی یه مین تا با هم شهید بشیم:دی(البته تو جانباز می شدی:دی)...دعا می کنم در رکاب آقامون شهید بشیم(دوتایی ها، تکی نداریم) ...

مریم جونم از اینجا داد می زنم تا صدام بهت برسه.. بهت می گم تولدت مبــــــــــــــــــــــــارک عزیزم



نوشته شده در چهارشنبه 89 اردیبهشت 1ساعت ساعت 8:30 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

 

آبجی کوچیکم...

آبجی کوچیکم مثل همیشه سیریش شد که آبجی بیا این شعر رو با هم تمرین کنیم من می خوام حفظ کنم برم توی مدرسه بخونم...

منم مثل همیشه با بی حوصلگی بهش گفتم: الان اصلا حوصله ندارم ، بمونه واسه یه وقت دیگه...

بازم مثل همیشه برای به رحم آوردن دل من رفت  یه گوشه و زانوی غم بقل گرفت... منم که دلم عین یه گنجشک می مونه:دی

دلم براش سوخت؛ گفتم : بیا، ولی فقط یک بار...

با خوشحالی جوری که تموم دندونهای آسیاش هم پیدا بود اومد به طرفم...

شروع کردیم به تمرین...

ای بچه های این جهان! / دوستای صاحب الزمان! / بیاید که قول بدیم به هم / پایان بدیم به ظلم و غم/ میان اون چرخ و فلک/ بگیم که: شیعه ها کمک! / یه وقت نرید سمت گناه / حتی خطا و اشتباه! / علت غیبت آقا / هستش فقط گناه ما! / این آخرین کلامه/ پیام اون امامه(1)...

با خودم گفتم: ما کجا و این بچه ها کجا؟! من همسن این بودم فقط به فکر این بودم که کی مشق هام تموم می شه تا برم بیرون لیله بازی:دی(تازه فوتبال هم بازی می کردم...) نمی دونستم امام زمان کیه؟ چرا نیست؟ چرا این همه فراغ رو باید تحمل کنیم؟

خوش به حالشون...

بعضی وقتا کتاب خوندن برای بچه ها نه تنها آزار دهنده نیست بلکه مفید هم هست...

آقا بیا...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)کتاب داستان آبجی کوچیکم. من یار مهربانم    من صاحب الزمانم. شعر:س.رضایی

 



نوشته شده در جمعه 89 فروردین 20ساعت ساعت 1:13 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin