سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

دوره زمونه عوض شده هاااا!

زل زده تو چشمای من میگه : حاج خانوم توهم زدیا!

انگار نه انگار من خاله اشم و اون فقط سه سالشه!قاط زدم

امروز فکر کنم تا وقتی مامانش بیاد من کلا قاطی کنم از دست این وروجک!



نوشته شده در یکشنبه 92 اسفند 4ساعت ساعت 11:1 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

یکـــــــــــــــــــــ سال گذشت...!

فقط همین...



نوشته شده در یکشنبه 92 اسفند 4ساعت ساعت 9:15 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

خیلی وقتها حرفهایی بود که نمی شد به کسی گفت!گریه هایی بود که در همان بغض خفه میشد و خنده های که بلند بلند نمی شد انجام داد...

اما تو جایی هستی برای من که تمام حرفهای ناگفته ام را شنیده ای و با تمام گریه ها و خنده هایم همراه بودی!

هفت سال است که یک جورای شده ای محرم رازم!

تولدت مبـــــــــــــــــارک جاده ی مه گرفته من...

 



نوشته شده در دوشنبه 92 بهمن 21ساعت ساعت 8:4 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

پیر زن: مسجد گوهرشاد هاردادو؟ (مسجد گوهرشاد کجاست؟)

پسرک: من عربی بلد نیستم! اَل مُستقیم...

پیرزن: ایستیرم گِدم مسجد گوهرشادآ(میخوام برم مسجد گوهر شاد)

پسرک: عربی نمیفهمم...اَل مُستقیم...اِهدِنا الصِراط المُستقیم...

قیافه من: اولشوااااای بعدشخیلی خنده‌دار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این داستان کاملا واقعی است و در مقابل دیدگان من در صحن جامع امام رضا علیه السلام اتفاق افتاد...

فکر کنم این پسرک جوان تا به حال تو ایران زندگی نکرده بود که زبان ترکی رو از عربی تشخیص نمی داد!

برای دوستانی که ترکی زبان نیستند،ترجمه اشو توی پرانتز نوشتم.دوتا زبون بلد باشی، روحیه اتم شاد میشه.مؤدب

عیــــــــــــــــــــــدتون مبارک...

 



نوشته شده در جمعه 92 دی 20ساعت ساعت 6:0 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

دل من باز گرفته به حرم می آید
درد دلهاست که از چشم ترم می آید
باز هم پیش ضریح تو نشستم با اشک
لطف تو باز فقط در نظرم می آید
درهمه زندگی از بی تو شدن می ترسم
که اگر دست نگیری به سرم می آید
کاش آن لحظه ی پر غصه به دادم برسی
آه آن لحظه که وقت سفرم می آید
«سید محمدرضا شرافت»

بعد از سه سال  قسمتم شد تا بیاییم کنارتان نفسی تازه کنم آقاجان... ممنونم آقای مهربانم...



نوشته شده در پنج شنبه 92 دی 5ساعت ساعت 10:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

فـــــــردا،چـهل روز است که زینب(س) بــــــــــــــرادر ندارد...

امـــــــــــان از دل زینب(س)...



نوشته شده در یکشنبه 92 دی 1ساعت ساعت 8:24 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

همیشه جلوی چشمانت بودم اما تو فقط مرا در کمد لباس هایت می دیدی!برایم ارزش زیادی قائل بودی و در بهترین نقطه ی کمدت از من نگهداری میکردی اما...!اما غافل بودی...

در یکی از شبهای زمستان آمدی و مرا با خود بردی! اول بوئیدی و بعد بوسیدی و سفت در آغوشت فشردی...!می دانستم که به من علاقه داری اما...

آن شب زمستانی سوز عجیبی می آمد... سطح زمین یخ زده بود...منو تو همراه شدیم تا برویم... تو مرا سفت نگه داشته بودی و من آن لحظه چقدر به تو در دلم افتخار کردم...

شب اول،شب دوم،شب سوم، ... ، شب دهم

ده شب به همین ترتیب طی شد... می ترسیدم بعد از شب دهم بازهم تو مرا ببوسی و بگذاری کنار بهترین لباس هایت و رنگ مشکی من در تاریکی کمد تو باز هم گم شود...اما... اما انگار امسال با همه سالها فرق میکرد!

بعد از آن منو تو شدیم دو یار جدا نشدنی... یادت هست آن وقتی که باد مرا کشید به سمت میخ و گوشه ی بزرگی از من زخم عمیقی برداشت... تو نیز به دیوار خوردی... یادت هست کجا میرفتم؟بغض گلویت را خط خطی کرد...کنار دیوار ایستادی و دلت می خواست به یاد چادر خاکی مادر فریاد بزنی... منو تو برای کنیزی پسرفاطمه علیه السلام می رفتیم... یادت هست...؟


 



نوشته شده در شنبه 92 آذر 23ساعت ساعت 12:53 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin