سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

باز باران با ترانه...

میخورد بر بام خانه       یادم آمد کربلا را

دشت پرشور بلا را      گردش یک ظهر غمگین     گرم و خونین

لرزش طفلان نالان       زیر تیغ و نیزه ها را    

با صدای گریه های کودکانه وندرین صحرای سوزان

میدود طفلی سه ساله ، پر زناله ، دلشکسته ، پای خسته...

باز باران... قطره قطره ...        میچکد از چوب محمل ...

وای باران....

وای باران....

السلام علیک یا قتیل العبرات...



نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 23ساعت ساعت 8:18 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

باید بر می گشتم! رفتم برای وداع...

دلم آشوب بود،داشت از غصه دوری می ترکید!چاره ای نبود جز بازگشت... نمی خواستم به این شهر هزار چهره یا شاید بهتر است بگم کوفه! برگردم...می خواستم بمونم ولی...

بغض گلویم را گرفته بود ولی نمی تونستم گریه کنم... من نرفته بودم حاجت بگیرم ، رفته بودم درد دل، رفته بودم جواب دل شکسته امو بگیرم...ولی آقای مهربونم انقدر بزرگواره که ...........

رو به روی ضریح خوشگلش ایستادم و شروع کردم به وداع کردن... اللهم لاتجعله اخر العهد من زیارتی ابن نبیک...

یه خانم قد خمیده ای با چادر گلداره خوشگلش کنارم ایستاده بودو فقط به ضریح خیره شده بودو اشک می ریخت! چهره اش شکسته بود ولی معلوم بود آنقدر هم که چهره اش نشان می داد سن نداشت!

شروع کرد با اون لهجه قشنگ مشهدیش به صحبت کردن با من: اومدم از اقامون تشکر کنم! شوهرم کاگر ساده بود به خاطر اینکه بار سنگین روی دوشش گذاشته مهره های گردنش اسیب دیده و دیگه نمی تونه کار کنه. می خواستم برای بچه دخترم سیسمونی بخرم ولی پولی نداشتم! یخچالم رو برای فروش گذاشتم.با فروختن یخچالم فقط می تونستم کمد برای بچه دخترم بخرم،تازه اگر اونم 80تومن می خریدن. اومدم از امام رضا خواستم تا کمکم کنه. یه آدم خیر چند روز بعدش اومد و 120هزار تومن کمک کرد. من از امام رضا 80 تومن خواسته بودم ولی اون بهم 120 تومن داد... حالا اومدم تشکر کنم و یه چیز دیگه ازش بخوام! دخترم داره بچه اش به دنیا می یاد. حالش بده! فشار خونش بالا و پایین می شه. شوهرش سربازه و توی یه شهر دیگه اس، مادر شوهرش از خونه بیرونش کرده. من مادرش نیستم،نامادریشم ولی دوستش دارم، بچه امه! نمی تونه توی خونه بچه اشو به دنیا بیاره می خوام بستریش کنم ولی بیمارستان اولش 30هزار تومن می خواد. من فقط روزی 2هزار تومن در آمد دارم. هزار تومنشو نذر امام رضا کردم بچه ام سالم به دنیا بیاد.خونه ام 3ساعت فاصله داره با امام رضا،الانم 2از بچه هام تو سرما تو حیاط منتظرمن هستن. باید برم،شما دلتون پاکه، ترو خدا دعاش کنید...!

با حرفای این خانم بغضم ترکید. های های گریه می کردم... به حال اون گریه نمی کردم به حال خوده بدبختم گریه می کردم...فقط چادر روی سر من بیشتر از مبلغی بود که این پیر زن برای بستری شدن بچه اش می خواست..........

دیگه روم نمی شد سرمو بالا بیارم از خجالت...

پیرزن نگاهی کرد به صورت شرمنده امو گفت: انشالله اشک شادی بریزی... تسبیحشو داد و خداحافظی کرد و...

آقای مهربونم خیلی قشنگ بدرقه ام کرد... اول اون خادمش که تو کفشداری شیح حر عاملی بود و دوم هم این پیرزن... یعنی لایق این توجه آقامون بودم؟!!! ممنونم ازت آقاجونم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قابل توجه دوستان بلاگ تا پلاک 5: قاصدکهای گمنام به همه اتون سلام رسوند...



نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 16ساعت ساعت 8:41 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

هر دم بگوشم میرسد آوای زنگ قافله//// این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله

سال گذشته از اول محرم تا آخرین روز صفر وبلاگم رخت سیاه بر تن کرد... امسال هم رخت سیاهش رو تن می کند...

السلام علیک یا قتیل العبرات



نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 16ساعت ساعت 8:39 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

«« موچ وبلاگی بسیجی واقعی »» میثاقنامه بسیجی

به دعوت برادر محترم و گرامی آقای روح الله جعفری (+) به موج وبلاگی بسیج و بسیجی واقعی دعوت شدم.

 

گفتم یه یادآوری بشه برا همه بسیجیا، یه بازگشت به اهداف، راه رفته، مسیر آینده... یه یادی بکنیم از این که چرا اومدیم بسیجی شدیم... چرا میخوایم ادامه دهنده راه و منش و مسلک شهدا باشیم... چرا نمی خوایم رهبرمونو تنها بزاریم...

 

« من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا »


ـ ای خدای کریم ترا سپاس، که مرا از ظلمت ها رهانیدی و براه مستقیم هدایتم فرمودی
تا ازمیان تمام مکاتب ، مکتب شهیدان و شاهدانی را برگزینم که پیروانش برگلدسته های رفیع آن،
اذان شهادت و رشادت سرداده اند.
ـ و معراج پاک اندیشه اسلامی را هدف گیرم ، که رهروانش، نشان در گمنامی و بی نشانی
گرفته اند.
و نام خود را در دفتر تشکلی ثبت کنم که همه مجاهدان، از اولین تا آخرین، آنرا امضاء نموده اند.


ـ ای پروردگار مهربان، اینک که نعمت بی بدیل، عضویت در لشکر مخلص خود را، نصیبم فرموده ای
ـ به شکرانه¬ی، حضور در اردوگاه منتظران مهدی موعود (عج)، بر محمد و آل محمد،
درودمی فرستم، و با توای خدای خبیر و بصیر، عهد می بندم :
ـ پیوسته، در آمادگی برای جهاد، بکوشم، و هرگز با طاغوت ها، و جهانخواران، سازش نکنم .
ـ با تهذیب نفس، خود را بسازم، و هرگز تسلیم، زر و زیور دنیا طلبان، نگردم .
ـ با آگاهی، و بصیرت روزافزون، پرده های تزویر را، کنار زنم، و لحظه ای از مسیر ولایت، جدا نشوم.
ـ تمامی استعدادها، و توانایی های خود را، در جهت استمرار، راه نورانی، و نه شرقی و نه غربیِ
امام خمینی (ره)، و تحقق آرمانهایِ، یاران بسیجی شهید، بکار بندم.
ـ و تا آخرین منزل ، آخرین نفس، و آخرین قطره خون، برای اعلای کلم? الله، بایستم،
وشهادت در این راه را، قله افتخار بدانم .
ـ به دوستان خدا مهر ورزم، و با دشمنان او نسازم
ـ همواره یاور مظلومان، و خصم ستمگران باشم.
در خود سازی، و تقویت ایمان خود، و گسترش قانون خدا، در جهان بکوشم
ـ تا بانگ لااله الاالله، و محمدرسول الله، بر تمام جهان، طنین نیفکند، دست از مبارزه، با شرک و کفر و نفاق، بر ندارم .


خداوندا ؛
این عهدی بود که به فضل تو بر جان و زبانم جاری شد و پایداری بر آن، جز با مدد تو ممکن نخواهد بود.
پس به لطف خود، مرا در این راه ثابت قدم بدار، و در روز محشر نیز با بسیجیانم محشور فرما .
« ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذهدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب »

بسم ا... الرحمن الرحیم
« اذا جاء نصرالله والفتح * ورایت الناس یدخلون فی الدین الله افواجا * فسبح بحمد ربک واستغفره انه کان توابا »



نوشته شده در دوشنبه 89 آذر 8ساعت ساعت 3:42 عصر توسط همرنگ دریا| نظر بدهید
طبقه بندی: میثاقنامه بسیج

السلام علیک یا ابا عبد الله الحســــــــــــین(ع)

السلام علیک یا علـــــــــــــی ابن موسی الرضـــــــــــــــا (ع)

السلام علیک یا ابا صالح المهــــــــــــــــدی(عج)



نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 2ساعت ساعت 11:35 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

تا به حال اتفاق افتاده دلتان برای تکه ای کاغذ و یک قلم تنگ شود؟!

امروز دلم برای تکه ای کاغذ و یک قلم تنگ شده بود!!! کاغذی برداشتم و قلمی به دست گرفتم... خواستم بنویسم، اما نمی دانستم از چه بنویسم...! خیس دلتنگی هایم بودم.

خواستم از دلتنگی هایم بنویسم،دلتنگی هایی که تمام وجودم را احاطه کرده بود! اما خوب،گفتن ندارد...نشد!

خواستم از غروب تلخ جمعه ای دگر بنویسم، فکر کردم... به این نتیجه رسیدم غروب تلخ یک جمعه هم جزئی از دلتنگی هایم هست...

خواستم از دلواپسی هایم بنویسم،دلواپسی های که از آینده و زندگی خویش دارم... اما خوب این هم گفتن نداشت!

نمی دانسم از چه بنویسم، اما دلم برای قلمم و نوشته های زیبای که دارد تنگ شده بود! از قلمم کمک خواستم.گفتم:"ای قلم زیبایم، ای همراه دلتنگی هایم، ای راز دار همیشگی من تو بنویس...اختیارم را به می سپارم!!!"

ناگهان صدای به گوشم رسید!خونه یه مادر بزرگه هزارتا قصه داره/ خونه مادر بزرگه شادی و غصه داره...به صفحه تلوزیون خیره نگاه کردم. نوشته بود: نوک طلا، نوک سیاه، نبات...!

منظور قلمم را متوجه شدم.او به من گفت:" با جوهر طلائیم صحنه های زیبا و به یاد ماندی زندگی ات را بنویس و اگر جوهر سیاهی باقی مانده بود، صحنه های را که در زندگیت از انها می گریزی را بنویس و در آخر هم همه ای این حوادث را مانند نباتی شیرین هضم کن...!"

ممنونم قلم زیبای من! اگر دل دریاییم برایت تنگ شد باز هم به سراغت می آیم...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ بیکاری بد دردیه:دی



نوشته شده در دوشنبه 89 مهر 26ساعت ساعت 9:8 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

سلام
یه قرار خودمونی برای تجدید خاطرات باهم بودن
پنجشنبه 15 مهر ساعت 10 صبح
حرم حضرت عبدالعظیم
... به بقیه دوستای وبلاگی هم خبر بدید .


...


از
بعد از اردو همدیگه رو ندیده بودیم. دلم براش یه ذره شده بود. بعد از 6-7
ماه قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. پس هماهنگ شدیم و این پیامک رو برای
همسفرای تهرانی که شماره شونو داشتیم فرستادیم.


...


دیر شده بود. با عجله رفتم توحرم. اومدم اذن دخول و فاکتور بگیرم و به یه سلام اکتفا کنم که یهو :
« سلام خانوم . ببخشید میشه یه اذن دخول بخونی ؟ من عینکمو خونه جا گذاشتم چشام خوب نمی بینه ! »
یعنی کجا؟ اجازه گرفتی داری میای تو حرم ما؟ جانب ادب رو رعایت کن !
و  :
بسم الله و بالله و فی سبیل الله وعلی ملة رسول الله ...


...


- سلام، من روبروی ضریحم. تو کجایی؟
- منم که روبروی ضریحم !


...


از بچه ها هیچ کس نیومده بود. فقط من بودم و خودش. حتی مخ تش و تسنیم و سیبهای کال هم که قرار بود بیان نیومدن!
کلی
باهم گپ زدیم. از گفته ها و نگفته ها حرف زدیم. خاطرات باهم بودن رو مرور
کردیم و جای بقیه بچه ها رو خالی. از بچه های گل مشهد، سر اتوبوس گرفته تا
ته اتوبوس همه رو یاد کردیم.


خیلی وقت بود نرفته بودم حرم . دلم برای حضرت عبدالعظیم علیه السلام تنگ شده بود..+ +


جای همه تون خالی.
امروز به یادتون بودم : اللهم اجعل عواقب امورنا خیراً

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این پست کاملا ربوده شده می باشد!البته با اجازه نویسنده پست...(خوب دست و دلم به نوشتن نمی رفت !)

مامانیم کادوی تولدم برام یه دیوان حافظ گرفته بود،
داشتم بال در می آوردم!بهترین کادوی تولدی بود که امسال گرفتم...(البته بعد 3
ماه:دی)

دوتای نیت کردیم...باز کردم... این غزل حافظ
اومد(شبیه تو فیلم ها!!!!!)

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد      عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی بسمن خواهد داد       چشم نرگس بشقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم او چون بلبل      تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

....

قابل توجه مهاجر جانم!پستت رو تغییر
دادم!!!!!!!!!!!:دی




نوشته شده در جمعه 89 مهر 16ساعت ساعت 8:54 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

کودکی که اماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گویند فردا شما من را به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم خداوند پاسخ داد :«از میان تعداد بسیاری از فرشتگان یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه .

 اما من اینجا در بهشت هیچ کاری جز خندیدن و اواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد.» کودک ادامه داد:« من چه طور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان انها را نمی دانم. خداوند او را نوازش کرد و گفت : «فرشته ی تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی » کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟» اما خدا هم برای این سوال پاسخی داشت :« فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.» کودک سرش را برگرداند و پرسید: « شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند ، چه کسی از من محافظت خواهد کرد.» خدا گفت : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود » در ان هنگام بهشت ارام بود. اما صداهایی از زمین شنیده می شد کودک می دانست که به زودی باید سفر خود را اغاز نماید و به ارامی یک سوال دیگه از خدا پرسید :« خدایا ! اگه من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را بگوئید. خداوند شانه ی او را نوازش کرد و گفت : « نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.»               

« تقدیم به تمام مادران دنیا »

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آری ما فرشته ای داریم به نام مادر، فرشته ای که برای ما از همان بدو تولد نه از همان اغاز به وجود امدنمان کلام خدا را می خواند که از همه آوازها شنیدنی تر است...

ضحی یه عزیزم. امروز تو فقط دو روز هست که پا به این دنیا گذاشتی. خدایه تو، تو را سپرد به فرشته ای به نام مادر... فرشته ای که با چشم خویش دیدم تمام سختی های تو را به دوش میکشید و خم به ابرو نمی اورد! مادری که تمام عمرو زندگیش را نثار تو خواهد کرد...





نوشته شده در دوشنبه 89 مهر 5ساعت ساعت 9:26 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin