سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم...نوشته بود:"سلام.صبحت بخیر.همرنگ جونم دیشب یه خواب قشنگی دیدم.دوتایی با هم رفته بودیم نجف... رفتیم تو حرم... خلوت خلوت بود... ضریحو گرفتیم تو بغلمون... نمیدونی چقدر قشنگ بود..."

.

پدرم گفت:آقای بهجت درباره دعای سفر چی نوشته بودند؟ بعد خودشون دوباره ادامه دادند: فکر می کنم نوشته بودند که آیت الکرسی بخوانید و 6مرتبه سوره توحید..."همگی شروع کردیم به خواندن ... 5 دقیقه نگذشته بود که ...

.

اشک امونم نمی داد... سروصورتش خونی شده بود...گریه نمی کرد...! شوکه شده بود...! دکترا گفتن: "نباید بگذاریید که بخوابه..." خیلی ازش خون رفته بود...مدام باهاش حرف می زدم... فکر می کرد بعد از تموم شدن سرمش می ریم خونه، اما...! بهش گقتم:"من میرم نماز بخونم،داداشی میمونه پیشت"گفت:"آبجی من چه جوری نمازمو بخونم؟ چه جوری وضو بگیرم برای نمازم؟ آخه دکترا گه گفتن نباید تا یک هفته آب به سرم بخوره..." بغضم ترکید... گفتم:" الهی قربونت بشه آبجی... باید تیمم کنی و شروع کردم به توضیح دادن" ...آخه فقط 10 سالشه... یک سال بیشتر نیست که طعم شیرین صحبت کردن با خدا رو چشیده...فقط یکــــــــــــ سال...

.

خوابیده بود... صدای اذان می اومد... اذان صبح بود... اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...گفتم:"ببخشید نماز خونه کجاست" نیش خندی زد و گفت :"اینجا نماز خونه نیست"گفتم :"پس چه جوری نماز می خونید؟" گفت:"اینجا همه کافرن، کسی نماز نمیخونه"

نیم ساعت توی محوطه بیمارستان دنبال نمازخونه می گشتم... بلاخره یه گوشه ای رو پیدا کردم که بهش می گفتن نماز خانه!!! عاقبت جوینده یابنده هست... خداروشکر کردم... به خاطـــــــــــــــــــر همه چیز... اول از همه به خاطر اینکه بچه 10 ساله ما بیشتر از یه آدم 40 ساله می فهمه... خدایِــــــــــــــــــــــــــــــــــا شکـــــــــــــــرت...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: روز 17/6/ 1390 ساعت 18:30 بود... بعد از مدتها داشتیم میرفتیم یه سفر کوتاه که به مقصد نرسیدیم...! در این تصادف هیچ نقطه سیاه که نه بلکه نقطه خاکستری هم نمی بینم... همه اش درس بود... نور بود... مصلحت خدا بود...

خدایا شکـــــــــــــــــــــــرت... هرچه می دهی شکرت...هر چه میگیری شکرت...

«افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد...»



نوشته شده در سه شنبه 90 شهریور 29ساعت ساعت 11:52 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

 حضرت مهدی (عج) می فرمایند: از فضائل تربت حضرت سید الشهداء (علیـــه السلام) آن است که ، چنانچه تسبیح تربت حضرت در دست گرفته شود ثواب تسبیح و ذکر را دارد، گرچه دعائی هم خوانده نشود.

 تسبیـــــــــحم... 33 دانه... خاک کربلا و شلمچه ، فکـــه ، شرهانی... از هر دانه اش شعاع نوری دیده می شد... 33 دانه... خاک کربلا... شلمچه... فکــــه...شرهانی... همیشه کنارم بود، امـــــــا در دستم نبود... فقط کنارم بود... شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان... مزار شهید... محل شهادت: شلمچه... شلمچه... شلمچه... شلمچه...شلمچه... شلمچه... شلمچه... شلمچه... تسبیح دیگر در دستم نبود... شلمچه تو امسال با دل من چه کردی ...!!!! دیگــــــــر در دستم نبود...نبود... نبود...!

مهر سیاه ارمیا بوی یاس می داد... بوی مصطفا می داد... ارمیا گفت:" آن مهر نبود، بت بود. خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت!" حالا تسبیح من... وسایل شخصی؟! در دستم نبود... ولی...! ای خاک چقدر مغــــــــروری؟ مصطفا وسایل شخصی نداشت... مصطفا فقط او را داشت...

به قول پدر ارمیا:" خدیا شکرت! هرچه می دهی شکرت! هر چه میگیری شکرت"

«یا ایتـــــــــــها النفس مطمئنه، ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...»



نوشته شده در سه شنبه 90 شهریور 15ساعت ساعت 9:33 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

سال ششم هجری قمری بود و ماه مبارک رمضان... هوا گرم و خشکسالی و قحطی مدینه را فرا گرفته بود... مردم به ستوه آمده بودند... پیامبر(ص) برای نزول باران و اتمام قحطی دعا کردند...

باران بارید... باران بارید...

.

.

.

ماه مبارک رمضان سال 1432 هجری قمری هست...هوا گرم است و مردم روزه دار... مردم به ستوه آمده اند، هرچند پیامبر (صلی الله علیه و آل وسلم) فرموند: روزه گرفتن در گرما جهاد است... ولی باز هم مردم...!!!! اینجا تهران است... مدینه که نه ،بلکه کوفه کنونی ست...

امروز باران بارید... درست در روزی که پیامبر(ص) دعا کردند برای نزول باران در مدینه... حالا نیز آقای مهربانم دعا کردند...:(

باران بارید... باران بارید...

فرشته ها تمام شب را میان آسمان و زمین بودند... باران آوردند... رحمت...

باران بارید... باران بارید...

اما دل من...!!!!



نوشته شده در دوشنبه 90 شهریور 7ساعت ساعت 3:2 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

یا مهدی

روزهای فراق بس است...

دیگر آفتاب دلم طلوع نمی کند...



نوشته شده در پنج شنبه 90 شهریور 3ساعت ساعت 12:3 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

می خواستم روز تولدم رو با شما باشم... می خواستم توی روز تولدم باب آشنایمان باز شود... می خواستم تنها باشم با شما...من ... شما... او... فقط خودمان...

.

.

.

دوست آسمانی شما"شهید احمد کشاورز"

تاریخ شهادت او و تولد شما:

16 مرداد

بهشت زهرا

قطعه:40

ردیف:60

شماره:7

موعود: هر وقت دلتان هوای آسمان کرد....

چقدر امروز دلم هوای آسمان را کرده... اما آسمان من همیشه آبی یست... ولی کنار شما آبی تر...



نوشته شده در یکشنبه 90 مرداد 16ساعت ساعت 2:59 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

بسم رب شهدا و الصدیقین

این روزها خیلی دلم می خواهد هرچه زودتر بروم کنارشان... دیگر خسته شده ام... از همه چیز... داشتم قدم می زدم و بغض خود را مدام فرو می خوردم... رسیدم بالای سرش... میخ کوب شدم... جمله ای که روی مزارش نوشته بودمرا تکان داد... به خود آمدم.... دیدم کوله بارم خالی خالی یست.... انقدر خالی که اگر بروم....:(

روی سنگ مزارشان نوشته بود:" آیا برای مرگ آماده ای؟ هم آلان اگر ملک الموت سررسد و تو را به عالم باقی فراخواند،آماده ای؟(شهــــید آوینی)"

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بغض نوشت : مشتاق رحیل و بال و پر سوخته ایم**** سخت است خدایا در این سرا ماندن...



نوشته شده در یکشنبه 90 مرداد 9ساعت ساعت 2:51 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

نذر کرده ام ...

دیگر نه برای آمدنت، برای آنکه گوشه ای از قیام تو شوم...



نوشته شده در سه شنبه 90 تیر 21ساعت ساعت 12:46 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

امیر المومنین علیه السلام می فرمایند: خوش بینی از اندوه می کاهد و از افتادن در بند گناه می رهاند...

گاهی خیلی زود قضاوت می کنیم... انقدر زود که به بدبینی دچار می شویم... یادمان باشد شیطان همیشه و در همه حال در کمین ماست... بدینی نسبت به اطرافیانمان نه تنها باعث غم و اندوه خودمان می شود بلکه باعث غم اندوه دیگران هم می شود...

موج های دلتنگی همرنگ دریا دلم را به وسعت دریا شکافته است... این جمله چقدر آشناست...حالا همرنگ دریا هم دلش تنگ است و هم دلش شکسته است...

کاش می توانستم قدم های برداشته را به عقب بازگردم... کاش می توانستم بگویم... کاش...انگار مُهــــــــر خاموش باش بر زبانم زده اند...

آه از غریبی و تنهایی در این دنیـــــــــــــــا...

فریادها مرده اند، سکوت جاریست... تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است... میگویند خدا تنهاست... ما که خدا نیستیم، ما چرا تنهاییم!!!؟

مشتاق رحیل و بال و پر سوخته ایم **** سخت است در این سرا خدایا ماندن....

اللهم عجل .... سریعا سریعا سریعا...



نوشته شده در چهارشنبه 90 تیر 1ساعت ساعت 10:42 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin