دستهایم دیگر توانایی نوشتن را ندارد. قلبم با تپشهایش این اجازه را از من می گیرد، چشمهایت مانند مهتاب می درخشد و وقتی به من می نگری در دلم غوغایی بر می خیزد، طاقت دیدن چشمهای تو را ندارم، مرا دریاب که چه عذابی می کشم ولی به همان اندازه که دیدن چشمانت عذابم می دهد، ندیدنت هم عذابم می دهد... بهش نگفتم نرو وقتی که بارشو بست وقتی که با رفتنش قلب سیامو شکست بهش نگفتم که فرصت تازه می خوام بهش نگفتم بمون عشقو بخون از نگام وقتی که پرسید ازم دوسش دارم هنوزم حتی نگاش نکردم از این دارم می سوزم اون حالا رفته ومن هرچیزی که نگفتم می شنوم و می خوام که به دست وپاش بیفتم بهش نگفتم عزیز تقصیر من بود اره منو ببخش همه چی درست میشه دوباره درست میشه ما دوتا محتاج عشق و وقتیم اگه بری من و دل همیشه تیره بختیم گفتم برو عزیز ببر من نمی بازم دوری اگر چه سخته اما باهاش می سازم اون حالا رفته ومن هرچیزی که نگفتم می شنوم و می خوام که به دست وپاش بیفتم نگفتمش که بی تو بودن من محاله دنیای من با تو که روشن و زلاله من به خیالم که اون می ره و من می تونم بدون اون بخندم، بدون اون بمیرم اون حالا رفته ومن هرچیزی که نگفتم می شنوم و می خوام که به دست وپاش بیفتم بهش گفتم این راه بلند و پر عذابه اینو بهش نگفتم از این دل من کبابه گفتم برو عزیزم خدا همیشه همرات به یاد من می مونه تمام خستگی هات بهش نگفتم و بعد اون رفت وتنها موندم دل قشنگ اونو با این سکوت شکوندم حالا که رفته تنهام مثل درخت کوچه بدون اون زندگیم سیاه و سرد و پوچه برای فهمیدن ارزش ده سال : از زوج های تازه طلاق گرفته بپرس. برای فهمیدن ارزش چهار سال : از فارغ التحصیل دانشگاه بپرس. برای فهمیدن ارزش یک سال: از دانش اموزی که در امتحانات پایان سال مردود شده بپرس. برای فهمیدن ارزش نه ماه : از مادری که نوزاد مرده به دنیا اورده بپرس. برای فهمیدن ارزش یک ماه : از مادری که نوزاد زود رس به دنیا اورده بپرس. برای فهمیدن ارزش یک هفته : از سر دبیر یک نشریه هفتگی بپرس برای فهمیدن ارزش یک ساعت : از عاشقانی که در انتظار یکدیگر به سر برده اند، بپرس. برای فهمیدن ارزش یک دقیقه : از شخصی که قطار، اتوبوس یا هواپیما را از داده بپرس. برای فهمیدن ارزش یک ثانیه : از بازمانده یک تصادف بپرس. برای فهمیدن ارزش یک دهم ثانیه : از شخصی که در المپیک مدال نقره به دست اورده بپرس . برای فهمیدن ارزش یک دوست : از کسی که ان را از دست داده بپرس. از همه چیز خسته شده بودم. به نظرش می رسید که زندگی چقدر ایراد دارد: دوستانش(که گاهی تبدیل به دشمنانش می شدند)، خانواده اش(که انتظاراتش را براورده نمی کردند)، محل کارش(که محل عذابش بود)و... همین طور که زیر لب مشغول غر زذن بود، مادر بزرگ از اشپزخانه صدایش کرد. بوی کیک خوشمزه ای که مادربزرگ می پخت و مهربانی صدایش ، چند لحظه او را از فضای ذهنی اش بیرون اورد. به اشپزخانه رفت. مادر بزرگ گفت: این همان کیکی است که خیلی دوست داری. اما می خواهم بپرسم ایا می خواهی مقداری روغن بخوری؟ با تعجب به مادر بزرگ نگاهی کرد و گفت: البته که نه! مادر بزرگ ادامه داد: چند تخم مرغ خام چطور؟ نه! ارد و جوش شیرین چی؟ چند قاشق می خوری؟ مادر بزرگ! این چه سوال هایی است که می پرسی؟ معلوم است که حالم از انها به هم می خوره! مادر بزرگ لبخند شیرینی زد و گفت : بله می دانم. همه این چیزهایی که گفتم، به تنهایی بد به نظر می رسند و می توانی بگویی حالت به هم می خورد. اما وقتی به اندازه، درست و هماهنگ با هم مخلوط شوند، همان کیک خوشمزه ای می شود که دوستش داری. گاهی خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند می گذارد ما چنین دوران سخت و طاقت فرسایی را پشت سر بگذاریم.اما او همه چیز را می داند. او همه این دوران های(به ظاهر) سخت را به درستی در کنار هم قرار می دهد و نتیجه، همیشه عالی است. به او اعتماد کن. در راه او و به خاطر او گام بردار و ایمان داشته باش که همواره بهترین ها را برایت تدارک دیده است. نوشته شده از:مجله ی تدبیر و زندگی با سکوتم به تو گفتم که برام رنگی نداری گفتی یارت می شه حسرت، توجز من کی رو داری با سکوتم به تو گفتم که می خوام تنها بمونم روز اخر گفتی اینو من خودم بهتر می دونم با سکوتم به تو گفتم سرنوشت من همینه گفتی اسمون یه رویاست، جای ما روی زمینه با سکوتم به تو گفتم می دونم دلت یه رنگه تا نگاه کردی تو چشام گفتی حرفات چه قشنگه با سکوتم به تو گفتم چارمون فقط عبوره گفتی منتظر می مونم دل من خیلی صبوره با سکوتم به تو گفتم منو کردی عاشق انگار گفتی پس دیگه نبینم قلبتو بکنی انکار تا اخرین نفس در سنگر عشقت خواهم ماند وعاشق قلبهایی خواهم شد که هر لحظه برای تو می تپند. بی صبرانه در انتظار طلوع بهار عشق خواهم ماند. لاله ای خواهم شد و زیرباران نگاه تو زندگی خواهم کرد. تو کدامین ستاره ای که باخاموشی ات شب و اسمان در به در تو شده اند؟ تو کدامین گلی که با گذرنسیم، باغ هنوزبی قرار عطر توست؟ تو کدامین فرشته ای که همه فرشته ها به تو شک می برند؟ تو کدامین شعری که با سرودنت همه ی شعرها از رونق افتاده اند؟ در امتداد نگاهت گم کردهام تمام ارزوهایم را می خواستم سراغاز نگاهت باشم تا لبریز شوم از عطر با تو بودن می خواستم این بار عاشقانه به زندگی بنگرم ! من تو را در بی کران این دنیای وانفسا گم کرده ام وحرف نگاه من وتو ناتمام مانده است . کجاست حدیث چشمانت تا من پایانش باشم؟ گفتی: بگوی عاشق وبیمار کیستی؟ من عاشق توام، تو بگو یار کیستی؟ هر شب من وخیال توکنج محنتی تو با که ای ومونس وغمخوار کیستی؟ من با غم تو یار،به عهد و وفای خویش ای بی وفا، تو یار وفادار کیستی؟ تا چند کرد کوی توکردم،دمی بپرس کاینجا چه می کنی وطلبکار کیستی؟ جامی،مدار چشم رهایی زدام عشق اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟ «جامی»
یکی ازشاهزاده گان قاجاردرشیرازفالی ازحافظ می زند. تاموقعیتش رابداند. فال درمی اید:
بلبی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت واندر ان برگ و نواخوش ناله های زار داشت
این شعر رابه دست هرکسی می دهد تابرایش تفسیر کند،تفسیر باب میلش قرار نمی گیرد. فال را به دست وصال شیرازی می دهد.وصال در ان موقع جوان مرگ داشته وبا حالتی حزن واندوه این شعر را چنین تفسیر می کند.
بلبلش باشد علی، کزفرقت ان روی گل
روز و شب از فرقت او ناله های زار داشت
برگ گل سبز است، ان باشد نشانی از حسن
چون که دروقت شهادت سبزی رخسار داشت
برگ گل سرخ است، ان باشد نشانی از حسین
چون که در وقت شهادت عارضی گل نار داشت
بلبلی برگ گلی در 356،ازعلی
از حسین و از حسن معیار داشت
روز عاشورا حسین بن علی در کربلا
اصغر ان طفل صغیر خویش در منقار داشت
By Ashoora.ir & Night Skin