روز گذشته به مهمانی بزرگی دعوت شده بودم... مهمانی که دو میزبان داشت و صدها مهمان... روز مهمانی فرا رسید... طلوع آفتاب برایم رنگی دگر داشت... نسیم صبحگاهی سلامش با همه ی روزهای دیگر متفاوت بود... مشتاقانه منتظر دیدن میزبان ها بودم... و چه زیبا در همان آغاز مهمانی، میزبانها مادر شهید بهروز صبوری را به پیشوازمان فرستادند... همان مادری که پسرشان موقع رفتن رو کرد و به مادر گفت:"مادرجان نگران نباش بیست روز دیگر برای امتحان هایم می آیم"... و حالا سی سال گذشته است و بهروز هنوز بازنگشته... بهروز امتحان سختتری را پیش رو داشت و ... همان مادری که سی سال است به استقبال همه ی شهدای گمنام می رود تا بلکه نشانی از جگر گوشه خود بیابد... همان مادری که صبورانه هر سال جای اینکه برای بهروزش سالگرد شهادت برگزارکند جشن عروسی می گیرد... حنابندان،عروسی... جشن عروسیی که داماد جاوید الاثر است و عروس حورالعین بهشتی... به من گفت:" توهم خواهر بهروزی..." تمام افکارم درهم پیچید... انگار قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد... شوکه شده بودم... آخر من کجا و خواهر بهروز کجا... خواهر بهروز صبر دارد... من طاقت ندارم... فاصله یمان زمین تا آسمان است... راستی میدانی فاصله ی زمین تا آسمان چقدر است؟! گریه کرد... گریه کردم... صبرکرد... صبرخواستم... دلتنگی کرد... دلتنگتر شدم... مادری کرد... خواهری کردم...! شکر کرد... شکر کردم... میزبنها یکی یکی وارد می شوند و مردم با اشک چشم بدرقه اشان می کنند...راستی چند مادر بین ما بودند...!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میهمانی زیبایی بود...اصلا تصورشم را هم نمیکردم....!!!
By Ashoora.ir & Night Skin