چنان محو تماشایش شده بودم که کبودی رخش را نمی دیدم... آرام در گوشم زمزمه کرد:" از هر آنچه رنگ کبودست بیزارم...هر روز رخش کبودتر میشود..." یاد گل یاسش افتادم... از آن زمانی که گل یاس رفت، هر آنچه یاس بود خشکید... زندگی رفت... و تنها چیزی که ماند تنهایی بود... فقط کبودی روی صورت ماند... از هر آنچه رنگ کبودست بیزارم... از هر آنچه رنگ کبودست بیزارم... از هر آنچه رنگ کبودست بیزارم... مگو خون برجگر بود،مگو در شعله ور بود... بگو از آن زمانی ،که مادر پشت در بود... خدایــــــــــــــا جان زهرا در خطر بود... وای مادرم... وای مادرم... وای مادرم...
نوشته شده در شنبه 91 شهریور 4ساعت
ساعت 12:26 عصر توسط همرنگ دریا| نظر
By Ashoora.ir & Night Skin