سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

صدای اذان تمام فضای خانه را پرکرده بود...چقدر دلم برای دو رکعت نماز عشق تنگ شده...بسم الله الرحمن الرحیم... وضو گرفتم... آب رو آتش بود...مفاتیح رو باز کردم... کمیل... تمام روزهای هفته رو به انتظار کمیل می نشینم... بوی بندگی تمام فضای قلبم را پر کرد... الهی و ربی من لی غیرک... بغض کردم اما نباریدم... و صلی الله علی رسوله و الائمة المیامین من اله و سلم تسلیما کثیرا...کتاب را بستم... دنبال تسبیح میگشتم...دربازشد؛حمید گفت:"میای بریم دعای کمیل کنار شهید گمنام..."دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم اما...

وارد پادگان شدیم... نمی دانم چرا یاد دوکوهه افتادم... اما دوکوهه کجا و اینجا کجا؟!... اوایل دعا بود... ظلمت نفسی و تجرات بجهلی... نگاهش کردم... خنده ام گرفته بود!یاد سه سال پیش و لحظه ی وداع و حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود افتادم... چقدر دلم میخواست ببویمش و از طرف مادرم زهرا ببوسمش...اما... اما همیشه بین همه خواهرها و بردارها یک نوع خجالت از نوع شرم و حیایی دوست داشتنی هست... و من فقط نگاهش کردم...!

 دلمان از همه جا عبور کرد... بقیع،کنار شش گوشه،قتلگاه،نجف،فکه، اروند...آخ که چقدر دلمان هوایی شد... دلم هوای پر از عشق می خواهد... هوای شهر نفس گیرم کرده...



نوشته شده در دوشنبه 92 مهر 15ساعت ساعت 11:56 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin