و هر قطره را در خودنویس زبانم می ریزم .
ان قطره ها هر یک کلمه ای می سازند
و نامه ای می شوند تا تو فردا بخوانی
و بدانی که این ساعت ها ی خالی از تو ،
تا کجا پر از تو بوده ام .
حرفهای ما هنوز نا تمام است و
تا نگاه می کنی وقت رفتن است ...
بازهم هان حکایت همیشگی :
ناگهان چقدر زود دیر می شود ...
دعا کردم که بیای
کنار پنجره و باز شعر مسافر خاموش خود را
از زبان باران بشنوی .....
اما دریغ از بی وفای ، راز غریب همین زندگی است ....
از بیتابی چشمانت بیتی سرودم ....
بهار شد، یخ اب شد ، و لبخند بر لبان ماتت نشت ....
با من از بهار بگو که کوله بارم اکنده از خزان است .......
By Ashoora.ir & Night Skin