سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

همیشه جلوی چشمانت بودم اما تو فقط مرا در کمد لباس هایت می دیدی!برایم ارزش زیادی قائل بودی و در بهترین نقطه ی کمدت از من نگهداری میکردی اما...!اما غافل بودی...

در یکی از شبهای زمستان آمدی و مرا با خود بردی! اول بوئیدی و بعد بوسیدی و سفت در آغوشت فشردی...!می دانستم که به من علاقه داری اما...

آن شب زمستانی سوز عجیبی می آمد... سطح زمین یخ زده بود...منو تو همراه شدیم تا برویم... تو مرا سفت نگه داشته بودی و من آن لحظه چقدر به تو در دلم افتخار کردم...

شب اول،شب دوم،شب سوم، ... ، شب دهم

ده شب به همین ترتیب طی شد... می ترسیدم بعد از شب دهم بازهم تو مرا ببوسی و بگذاری کنار بهترین لباس هایت و رنگ مشکی من در تاریکی کمد تو باز هم گم شود...اما... اما انگار امسال با همه سالها فرق میکرد!

بعد از آن منو تو شدیم دو یار جدا نشدنی... یادت هست آن وقتی که باد مرا کشید به سمت میخ و گوشه ی بزرگی از من زخم عمیقی برداشت... تو نیز به دیوار خوردی... یادت هست کجا میرفتم؟بغض گلویت را خط خطی کرد...کنار دیوار ایستادی و دلت می خواست به یاد چادر خاکی مادر فریاد بزنی... منو تو برای کنیزی پسرفاطمه علیه السلام می رفتیم... یادت هست...؟


 



نوشته شده در شنبه 92 آذر 23ساعت ساعت 12:53 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin