سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

امسال دیرتر از پارسال رسیدیم... خیلی دیرتر... امان از دست این ترافیک...

صندلی خالی که امسال هم مثل سال گذشته صاحب همایش برام کنار گذاشته بود رو پیدا کردم و نشستم! تصمیم گرفته بودم امسال خیلی محکم و قاطع برخورد کنم. می خواستم نگذارم مثل همیشه اشک هام جلوی چشم هامو بگیره تا واقعیت ها رو کمرنگ تر ببینم. این بار هم نشد...چکید و چکید و چکید...

میون هق هق گریه هام که به حال خودم بود یاد پارسال افتادم...وقتی داشتم وارد سالن همایش می شدم، چشمم افتاد به عکس شهیدی که فمیلیشون با فامیلی یکی از دوستام، که عموی شهیدی داشت افتاد... با خودم گفتم عموی این دوستم با پدرم همرزم بودن... فردای اون روز از دوستم پرسیدم: اسم کوچیک عموت که شهید شده چیه؟ خیلی راحت گفت:"نمی دونم"...گفتم:واقعا نمی دونی؟! گفت" من حتی یکبارم سر مزارش که توی شهرستانمون هست نرفتم"... خشکم زد... مگه می شه؟! عموش بود! از گوشت و پوست خودش...عموش به خاطر کی رفته بود؟! برای آسایش کی رفته بود؟!... خدای من...

این بارهم واقعیت جنگ رو بهمون نگفتن!(1) سال گذشته سردار فضلی گوشه های از واقعیتشو و وقتی توی جنوب بودم یکی از راوی ها هم گوشه ی دیگه ای از واقعیت جنگ رو برام توصیف کردن... گناه من چیه که بعد تموم شدن جنگ به دنیا اومدم؟!

می دونید کی برای من صندلی خالیمو این بارهم کنار گذاشته بود ؟ شهید حبیب الله کریمی فرمانده تیپ 63 خاتم الانبیاء ... آره. همایش گرامی داشت فرمانده تیپ خاتم الانبیاء به همراه 146 شهید این تیپ بود...

 

تا به حال جریان شهید شدنش رو شنیدید؟ اگه نشنیدید گوش کنید...

26/1/1366 بود... شب بود... جاده اهواز و خرمشهر رو هواپیماهای عراقی بمباران می کردن... عامل شیمیایی بود... همه خواب بودن... شهید کریمی بیدار می شه... متوجه می شه عامل شیمیایی هست... شروع می کنه به دویدن بین سنگرها و بیدار کردن همرزمهاش... شهید کریمی به خاطر نجات دوستاش و منو شمای که داری اینو می خونی عامل شیمیایی رو استشمام می کنه... توی اون لحظه حتی همه دوستاش هم به فکر این بودن که ماسک خودشون رو پیدا کنن و به صورتشون بزنن... کسی یادش نبود فرمانده اشون کجاست؟ ... حبیب خدا کجاست؟... وقتی شهید کریمی داشتن از یکی از سنگرها بیرون می اومدن سرشون می خوره به سردر یکی از سنگرها و به زمین می افتن و به خاطر اینکه عامل شیمیایی زیادی رو استشمام کرده بودن به شهادت می رسن...

دلم برای خودم عجیب می سوزه...

شهدا رو یاد کنید، حتی شده به ذکر یک صلوات...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)شاید برای این واقعیت جنگ رو بهمون نمی گن، چون نمی تونن...

ـ این پست را که نوشتم برای گذاشتنش مردد بودم، مشورت که کردم تصمیمم را گرفتم...

ـ پشیمانم از اینکه چرا سال گذشته در مورد شهید کریمی چیزی ننوشتم...




نوشته شده در پنج شنبه 89 اردیبهشت 9ساعت ساعت 10:6 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin