سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

دلم برای تمام لحظه های با شما بودن تنگ است...

دلم گذشته را میخواهد...

دلم کنیزی فاطمه را میخوهد...

دلم اسیری میخواهد...اسیری اربابم...

چند روزیست حال دلم خراب است...انگار دیگر برای من نیست...من اینجام و دلم جای دیگر...

اصلا نفهمیدم امسال محرم چطوری گذشت...حسرت رفتن به همایش شیرخوارگان حسینی برای یکسال روی قلبم موند...آقا جون همه دارن میان کربلات اما منه روسیاه...دلم آرامشی میخواد که نورش خود شما باشی....السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین...التماس دعا

 



نوشته شده در دوشنبه 93 آذر 10ساعت ساعت 11:16 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

قرآن را بوسیدم، گلبرگ‏های یاس، از لابه‏ لای ورق‏ها فرو ریخت. یاس‏ها چقدر شبیه تواند، فاطمه! ای گم‏گشته بقیع! کدام گم‏شده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گم‏شده پهلو شکسته، کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آن‏سوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران می‏خواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینه‏ها، سلام!... +

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها عجیب حال و هوای در ،دیوار ، میخ در، محسن و مادرم را حس میکنم...




نوشته شده در دوشنبه 93 مهر 7ساعت ساعت 6:37 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

بسم رب الشهدا و الصدیقین...

او فقط 23 سال داشت...درست و همسن و سال خودم..وقتی کنارش ایستادم خوب قد وبالاش را نگاه کردم...با اینکه 23 سال داشت اما خیـــــــــلی بزرگتر از من بود...خیـــــــــلی...

چشمانم دیگر نمی دید...سر بر تابوت سرخش گذاشتم..صدای هق هق گریه هایم بلند شد...مادری کنارم ایستاده بود...شروع کرد به درد دل...

مدام میگفت:"توچرا گریه میکنی؟! من سالهاست منتظر پسرم هستم... همه ی دوستانش آمدند اما او...تو چرا گریه میکنی؟!.."

سوال را مدام در دلم تکرار میکردم و و ناخداگاه صدای هق هق گریه هایم بلندتر میشد!!!نگاه ام به نگاه مادرانه اش گره خورد...خواستم بگویم"من آمده ام تا قول شفاعت بگیرم...آمده ام اینجا تا خود را آماده کنم تا طعم شیرین خواهر شهید ،مادر شهید،همسر شهید بودن را آرزو کنم...آمده ام تا لذت شهادت را درک کنم.. آمده ام رزق شهادت بگیرم... اما...اما چیزی نگفتم ...او خودش از چشمانم خوانده بود..."

مثل همیشه روضه آقا و علی اکبر جوانش آتش به قلبم زد... وصبر و ماصبرک الا بالله... و صبــــــــــر...



نوشته شده در دوشنبه 93 اردیبهشت 15ساعت ساعت 1:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

به شما می گویند سرداران بی پلاک...
شما سردار هستید اما بی پلاک نیستید...
پلاک شما دست مادرتان حضرت زهرا(س) ست...




نوشته شده در پنج شنبه 93 اردیبهشت 4ساعت ساعت 4:9 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

بعضی وقتها احساس میکنم فراموش شده ام... لب به گلایه و شکوه باز میکنم...

اما خیلی زود به من می فهمانید که اشتباه میکنم...

دلم گرفته و بازهم مثل همیشه این حس تمام افکارم را در هم پیچیده...

بازهم مثل همیشه خودتان تلنگری به من بزنید تا به خودم بیاییم...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسم دقیقا مثل همان روز است...

مثل همان ساعت جوابم را بدهید...

عکاس خودم... بلاگ تا پلاک 5... سال 1388



نوشته شده در جمعه 93 فروردین 8ساعت ساعت 7:42 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

امروز هرکجا که میرفتم شما کنارم بودید...

مثل همیشه عکس تو، که خودت میدانی چقدر دوستت دارم کنار قلبم بود... کنار نه، درون قلبم...

امروز به جای شما گفتم تا آخرین نفس فدائی رهبرم... خدا کند بتوانیم جای خالی شما را پر کنیم تا ... خدا کند...



نوشته شده در سه شنبه 92 بهمن 22ساعت ساعت 1:59 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin