پروردگارا! امروز وقتی برگریزان درختی در کنار خیابان توجهم را جلب کرد برای لحظه ای به فکر فرو رفتم و دریافتم در هر فصلی درسی از کتاب زندگی را پیش روی بندگانت گشوده ای... بارالها! پائیز، درس سبکبالی و رهایی به من می دهد. درس آمادگی برای زندگی و حیاتی تازه ... خطاپوش مهربان! از تو می خواهم اکنون که آمادگی رها شدن از بار گناه و دوری از خطاهای گذشته را یافته ام یاری ام کنی تا در این مسیر ثابت قدم باشم. آمین... آسمون دلش گرفته بود. می خواست گریه کنه ولی نمی تونست. می دونید چرا؟!! واسه اینکه از اون بالا همه ی نامهربونی ها رو می دید ولی کاری نمی تونست بکنه... می خواست نعره بزنه و گریه کنه و به مردم بگه: بسته دیگه!آخه تا کی؟ چقدر نامهربونی ، چقدر گناه، چقدر ریا و...ولی افسوس... آسمون نتونست نعره بزنه، نتونست صدای خودشو به مردم برسونه، ولی من از پشت پنجره دیدم که اون چه معصومانه فقط اشک می ریخت و به مردم التماس می کرد، مردم هم بی تفاوت با چترهای که در دست داشتن دل آسمون رو شکوندن و عبور کردن... چه آسمون غریبی... درخت غریب نفس عجیبی کشید. احساس می کرد بهتر از هر روز دیگر نفس می کشید و ضربان قلبش منظم تر شده است. سرش را کمی به سمت راست متمایل کرد و گل قرمز زیبایی را در کنار خود دید. گل تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گلبرگ هایش را تمیز می کرد.درخت نگاهش کرد و پرسید:«اینجا کجاست؟» گل، زبان درخت غریب را نمی فهمید، نگاه محبت آمیزی کرد و لبخند زد و عطرش در هوا پراکنده شد. درخت باز هم احساس انرژی کرد و شاخ و برگ هایش رشد کردند. گل هر روز به عطر افشانی خود افتخار می کرد، از این که جانی تازه به همسایه جدیدش می بخشد، احساس قدرت می کرد. درخت بزرگ و بزرگتر شد و سایه خود را روی گل انداخت. گل بالای سرش را نگاه کرد. دیگر آفتاب را نمی دید، احساس می کرد بدنش درد می کند و گلبرگ هایش دیگر رنگ و عطری ندارند و به خواب رفت، خوابی عمیق و درخت بالا و بالاتر رفت تا به خورشید رسید. خورشید از آن بالا شاهد تمام اتفاقات بود. با خودش فکر کرد محبت اگر حد و مرزی نداشته و کنترل شده نباشد، جان همه زیبایی های زندگی را می گیرد. خورشید برای آن که درخت هم به خواب نرود ابر را به آسمان آبی دعوت کرد. بر روی رضا شمس امامت صلوات بر شافع ما روز قیامت صلوات در شام ولادتش که شادند همه بفرست بر این روح کرامت صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم قبل از ازدواج حرفهای مردها: مرد: دیگه نمی تونم منتظر بمونم. زن: می خوای از پیشت برم؟ مرد: فکرشو نکن. زن: منو دوست داری؟ مرد: البته! زن: تا حالا به من دروغ گفتی؟ مرد: نه. چرا این سوال رو می پرسی؟ زن: منو مسافرت می بری؟ مرد: مرتب... زن: منو کتک می زنی؟ مرد: به هیچ وجه. زن: می تونم بهت اعتماد کنم؟ بعد از ازدواج . حالا سر بالای بخوان! فقط محض مزاح بود به مناسبت 8 /8 / 88 روز میلاد با سعادت امام هشتم ما شیعیان علی بن موسی رضا(ع)... چه می شود که شوم کبوتر حرمت که اشیانه کنم به سایه کرمت گرچه از کم کمترم، حلقه به گوش این درم یا به زنجیرم نما یا بده بال و پرم میلاد با سعادت هشتمین اختر تابناک ولایت را بر شما پیروان پاکان تبریک می گویم. من او _ من هم با تو هم رای هستم.مهتاب را دوست بدار!موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار! _ کی با او وصلت کنم؟ امروز او ان سر دنیاست... _ دنیا سری ندارد.مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچک تر از این حرف هاست... رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد،مکان نمی خواهد. _ کی؟! _ هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! ان موقع ،حکما خودم خبرت می کنم. _ یعنی چه که مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟ _ یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که ان ملعون می گفت، نبینی... _ مهتاب بدون رسم که چیزی نیست.مهتاب موهایش باید اب شار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد... _ این ها درست!اما اگر این مهتاب را این گونه دوست بداری، یک بار که تنگ در اغوشش بگیری ، می فهمی که همه ی زنها مهتاب هستند... یا این که حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست.از ازدواج با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او. _ پس روابط انسانی چه؟ _ چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن.انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را. _ مهتاب است که دوستش دارم... مهتاب است که بوی یاس ... _ این ها درست، اما هر وقت مهتاب فقط مهتاب بود، با او وصلت کن! _ مهتاب بدون این چیزها چیزی نیست، هیچ است... _ احسنت! هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت کن! ان روز خودت هم چیزی نیستی.اینه اگر نقش داشته باشد ، می شود نقاشی، کأنه همان پرت و پلاهای که هم شیره ات می کشید و می کشد. اینه هر وقت هیچ نداشت، ان وقت نقش خورشید را درست و بی نقص بر می گرداند... ان روز خبرت می کنم تا با اینه وصلت کنی! علی قبول کرد.خم شد تا دست درویش را ببوسد، اما درویش دستش را عقب کشید.سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت. . . . . . . درویش سینه اش را صاف می کند و می گوید: _ اولا حکما می دانید، نبش قبر حرام است. مگر به شروطی... زن ابستن باشد و بچه اش زنده باشد یا کسی باشد که احتمال زنده بودنش برود... در ثانی ... (درویش رو می کند به سمت من) تو که می دانی! حقش این بود که در قطعه ی شهدا دفن شود... و کذلک نجزی المومنین! یادت که هست... این تای تمّتِ کتابش است... مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ ماتَ شهیدا... درویش مصطفا ما را رها می کند و می رود.انگار قدم هایش را می شمارد.هر قدم می گوید: یا علی مددی! (برگرفته از رمان من او،نوشته ی اقای رضا امیر خانی) (اینو برای دوستانی نوشتم که هر روز دم از عشق و عاشقی می زنن)
طبقه بندی: منبع: روزنامه ایران
By Ashoora.ir & Night Skin