سوار تاکسی شدم.. مثل همیشه دیرم شده بود...هی تو دلم داشتم به خودم بد وبیراه می گفتم که آخه آدم یه کم زودتر بیدار میشدی که الآن عزا نگیری...!(همه اش کارم هینه !!!ولی 5 دقیقه خوابم واسه من 5 دقیقه است،آی میچسبه!) نصف مسیر رو طی کرده بودیم و داشتم صلوات می فرستادم که تو ترافیک نمونیم و زودتر برسم،یهو چشمم خورد به یه تیکه کاغذ کوچیک که بالای آینه ی وسطی آقای راننده بود... باخط خیلی زیبا اما ریز نوشته بود« امام صادق علیه السلام می فرمایند: بعد از ذکر مقدس صلوات بر محمد و آل محمد اضافه شود، و علی جمیع الانبیاء و المرسلین.آن وقت تمام انبیاء خدا بیاد شما هستند و برای شما دعا می کنند.» خیلی ذوق زده شدم وقتی خوندم... دلم می خواست یه تشکر درست و حسابی از راننده محترم بکنم ولی روم نشد چیزی نگفتم...روزمو با این حدیث قشنگ شروع کردم و تازشم بیست دقیقه زودتر رسیدم به مترو که محل قرارمون با دوستم بود... بعدشم دوستم یه هدیه بهم داد که دیگه ذوق مرگ شدم... یه پلاک بود... ولی با همه پلاک ها فرق میکرد...دلم میخواست از ذوقم جیغ بزنم ولی خودمو کنترل کردم...! کلا روز خوبی شد و بحثهای علمی و فرهنگی که در جوار شهدای گمنام داشتیم خیلی به دلم نشست ولی حیف که بعضی آدم ها( آدم که نه، آدم نماها) خرابش کردند... ولی به هرحال روز خوبی بود... خدایــــــا شکرت... من: سلام خانوم... ببخشید مدرسه شهید صادقی کجاست؟ آدرسشم اینه... او:علیک سلام...من دارم میرم سمت همون خیابونی که توش آدرس رو نوشته، بیایید با هم بریم... من: ممنونم او: حالا این مدرسه دبستانه یا دبیرستان؟ من: دبیرستان هست... او: خودتون می خواید ثبت نام کنید؟ من :(قیافه من)نه ،میخوام تدریس کنم. او: (قیافه خانومه) ــــــــــــــــــــــــــــ به آبا و اجدادم قسم من بزرگ شدمممممممممممممم...اگر باور نمی کنید خب بپرسید یک ساعت از نوشتن نامه ام به شهداء ( همون متنی که توی پست قبلیم گذاشتم، همونی که توی پارک دانشجو نوشتم...) نگذشته بود که بهم زنگ زدن و گفتن:" شهداء انگار طلبیدنت... "اصلا باورم نمیشد... گفتم:" رفتی وبلاگمو خوندی داری اذیتم می کنی...؟؟! "گفت:"باور کن هنوز ندیدم وبلاگت رو... واقعا شهداء طلبیدن..." دیگه اشک امونم نمی داد... لال شده بودم... واقعا از شهداء به خاطر همه غرغرهای که کردم، خجالت کشیدم... یعنی شهداء نامه امو خوندن و جواب نامه امو دادن و پایین نامه امو امضاء کردن...؟؟؟!!!! خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 15 فروردین نامه امو نوشتم و جوابشم رو هم یک ساعت بعد گرفتم و 21 فروردین راهی کربلای ایران شدم... انشاالله سفری بعدی کربلای عراق... به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ بسم رب الشهداء و الصدیقین ببین که چگونه آسمان هم برای دل بارانی من اشک می ریزد... باشد قبول.... ولی اگر دل بیچاره ی من بمیرد باز هم من دم نمی زنم... فقط می گویم:"بسوزان هر طریقی که می پسندی... که آتش از تو و خاکستر از من..." آنگاه که خاکستر هم شدم، خاکسترم را به باد دهید... نمی خواهم هیچ اثری ازم باقی بماند... فکرنکنید دارم گلایه می کنم... خیر... من کی باشم که بخوام گلایه و شکایت کنم... من بیچاره که خیلی وقت پیش مهـــــــــــــــــر خاموش باش بر زبانم زدم... اگر می بنید که گاهی هم لحن صحبت هام عوض میشود دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید...خب آخه تقصر خودتون هست دیگه... وقتی سه سال پیش کاسه دلم رو شکوندید باید فکر مجنون بیچاره که من باشم رو هم می کردید دیگه... اگر بر من نبودش هیچ میلی ... چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ ... خب من مدام این سوالو ازتون میپرسم... چرا پس شما جواب نمی دید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر چه راه کربلا بسته برای عاشقاست ،آخه چرا وقتی دستم به آب فرات و علقمه نمیرسه شما هم دستمو از آب اروند کوتاه می کنید...؟ آخه چرا وقتی نمی تونم زیر قبه آقامون دعا کنم شما چرا دستمو از دوکوهه کوتاه می کنید...؟ باشه... اگه شما اینجوری می خواید،راضی ام به رضای شما... اگر من مجنونم پس سماجت های خودمو ادامه میدم تا به لیلی خودم برسم... ولی شما هم که این همه کرم دارید زودتر یه سرو سامونی به این دل بیچاره ام بدید... دمتون گرم... و اینم بدونید خیلی مخلصیماااااااااااااااا.... امروز 15/1/1391 ساعت 11:50 پارک دانشجو...
By Ashoora.ir & Night Skin