دوره زمونه عوض شده هاااا! زل زده تو چشمای من میگه : حاج خانوم توهم زدیا! انگار نه انگار من خاله اشم و اون فقط سه سالشه! امروز فکر کنم تا وقتی مامانش بیاد من کلا قاطی کنم از دست این وروجک! یکـــــــــــــــــــــ سال گذشت...! فقط همین... خیلی وقتها حرفهایی بود که نمی شد به کسی گفت!گریه هایی بود که در همان بغض خفه میشد و خنده های که بلند بلند نمی شد انجام داد... اما تو جایی هستی برای من که تمام حرفهای ناگفته ام را شنیده ای و با تمام گریه ها و خنده هایم همراه بودی! هفت سال است که یک جورای شده ای محرم رازم! تولدت مبـــــــــــــــــارک جاده ی مه گرفته من... پیر زن: مسجد گوهرشاد هاردادو؟ (مسجد گوهرشاد کجاست؟) پسرک: من عربی بلد نیستم! اَل مُستقیم... پیرزن: ایستیرم گِدم مسجد گوهرشادآ(میخوام برم مسجد گوهر شاد) پسرک: عربی نمیفهمم...اَل مُستقیم...اِهدِنا الصِراط المُستقیم... قیافه من: اولش بعدش ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این داستان کاملا واقعی است و در مقابل دیدگان من در صحن جامع امام رضا علیه السلام اتفاق افتاد... فکر کنم این پسرک جوان تا به حال تو ایران زندگی نکرده بود که زبان ترکی رو از عربی تشخیص نمی داد! برای دوستانی که ترکی زبان نیستند،ترجمه اشو توی پرانتز نوشتم.دوتا زبون بلد باشی، روحیه اتم شاد میشه. عیــــــــــــــــــــــدتون مبارک... دل من باز گرفته به حرم می آید
بعد از سه سال قسمتم شد تا بیاییم کنارتان نفسی تازه کنم آقاجان... ممنونم آقای مهربانم... فـــــــردا،چـهل روز است که زینب(س) بــــــــــــــرادر ندارد... امـــــــــــان از دل زینب(س)... همیشه جلوی چشمانت بودم اما تو فقط مرا در کمد لباس هایت می دیدی!برایم ارزش زیادی قائل بودی و در بهترین نقطه ی کمدت از من نگهداری میکردی اما...!اما غافل بودی... در یکی از شبهای زمستان آمدی و مرا با خود بردی! اول بوئیدی و بعد بوسیدی و سفت در آغوشت فشردی...!می دانستم که به من علاقه داری اما... آن شب زمستانی سوز عجیبی می آمد... سطح زمین یخ زده بود...منو تو همراه شدیم تا برویم... تو مرا سفت نگه داشته بودی و من آن لحظه چقدر به تو در دلم افتخار کردم... شب اول،شب دوم،شب سوم، ... ، شب دهم ده شب به همین ترتیب طی شد... می ترسیدم بعد از شب دهم بازهم تو مرا ببوسی و بگذاری کنار بهترین لباس هایت و رنگ مشکی من در تاریکی کمد تو باز هم گم شود...اما... اما انگار امسال با همه سالها فرق میکرد! بعد از آن منو تو شدیم دو یار جدا نشدنی... یادت هست آن وقتی که باد مرا کشید به سمت میخ و گوشه ی بزرگی از من زخم عمیقی برداشت... تو نیز به دیوار خوردی... یادت هست کجا میرفتم؟بغض گلویت را خط خطی کرد...کنار دیوار ایستادی و دلت می خواست به یاد چادر خاکی مادر فریاد بزنی... منو تو برای کنیزی پسرفاطمه علیه السلام می رفتیم... یادت هست...؟
درد دلهاست که از چشم ترم می آید
باز هم پیش ضریح تو نشستم با اشک
لطف تو باز فقط در نظرم می آید
درهمه زندگی از بی تو شدن می ترسم
که اگر دست نگیری به سرم می آید
کاش آن لحظه ی پر غصه به دادم برسی
آه آن لحظه که وقت سفرم می آید
«سید محمدرضا شرافت»
By Ashoora.ir & Night Skin